قسمت ۱۰۹۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۲ (قسمت هزار و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
حالش که جا اومد و بچه رو که خوب شیر داد، حواسش هم اومد سر جا. گفت: از کجا پیداش کردی؟! دیشب تا حالا کجا بودی خاتون؟
گفتم: یه روزی منو کشیدی کنار و یه حرف بهم زدی خانوم، منم گفتم چشم! ولی یه بار گذاشتی رو دوشم که هر آن میترسم کمرم رو خم کنه!
گفت: چه حرفی؟
یه آهی کشیدم و گفتم: همینکه بچه ات رو سپردی بهم. دیشب تا فریادت رو شنفتم مث بقیه دویدم تو حیاط و ملتفت قضیه شدم. خواستم بیام پیشت، دلداریت بدم و بشم غمخوارت، ولی دیدم بر فرض تا خود صبح هم بشینم ور دلت و بهت بگم اتفاقیه که افتاده، چه سود؟ واسه ات بچه میشه؟ نه.
بهتر دیدم عوض این کار برم پی بچه. واسه همین زدم بیرون. هر جایی که خیال میکردم آل میره رو سرک کشیدم. تنهایی. از کوچه پسکوچه های تاریک بگیر تا حموم زنونه و قبرستون! تا صبح گشتم. فایده ای نداشت. نا امید رفتم تو امومزاده که یه آبی به صورتم بزنم و یه دعایی بخونم بلکه مظفرخان رو گیر بیارم. وضو گرفتم و رفتم تو صحن و وایسادم دو رکعت نماز حاجت خوندم. همونجا خوابم برد. چشم که وا کردم دیدم چند ساعتی گذشته. اومدم از صحن بیرون، خواستم برگردم که دیدم تو یکی از حجره های دور حیاط صدای گریه ی بچه میاد. خیال نمیکردم مظفر خان باشه، ولی الله بختکی گفتم بزار یه نگاه بندازم. رفتم و سرک کشیدم تو حجره، دیدم یه بچه رو خوابوندن کنار قبر و کسی هم نیس. گریه میکرد. جلو که رفتم دیدم مظفرخان شماست. ورش داشتم و اومدم!!
حرفام که تموم شد شهربانو داشت زار میزد. گفت: الله اکبر! اول قدرتی خدا بوده این کار و بعد هم نماز حاجت یه بنده ی صاف و خالصی مث تو به درگاه اون امومزاده! نذر میکنم ممبعد هر پنجشنبه حلوای زعفرونی خیرات کنن اونجا. خدا دلت رو شاد کنه خاتون….
همونوقت برزو سراسیمه اومد تو. بچه رو که دید دوید طرف شهربانو، گرفتش و ورندازش کرد. گفت: سالمه؟
شهربانو با گریه گفت: آره خان! سالمه. تا عمر دارم مدیون حلیمه خاتونم. اگه نبود معلوم نبود الان تو فراغ این طفلک منم زنده باشم. حتم دارم دق میکردم تا شب…
برزو برگشت یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت: تو پیداش کردی؟
گفتم: بله خان. از دیشب تا حالا همه جا رو زیر و رو کردم. تا بالاخره تو امومزاده پیداش کردم!!
شهربانو گفت: بایستی یه تجلیل درست و حسابی از خاتون بکنی برزو خان…
برزو سری تکون داد و بهم اشاره کرد برم بیرون. خودش هم دنبالم اومد. در رو پشت سرش بست و گفت: احیانا گم شدنش زیر سر تو نبوده که پیدا شدنش هم زیر سر تو باشه؟
نگام رو ازش دزدیدم. ولی تندی هم توپم رو پر کردم و گفتم: حالا بیا و خوبی کن. عادت کردی به ناسپاسی برزو خان. اینقدر دست عسلی آدم رو گاز میگیری که بکنیش. توبه کار میکنی آدمو. بایست بیخیال میشدم تا هنوز که هنوزه تو و اون آدمای بی عرضه ات پی بچه بگردین و دست آخر هم دست از پا درازتر برگردین و ننه ی بدبختش رو دق مرگ کنین تو فراغ بچه ی شیر خوره اش! آدمو پشیمون میکنی از خوبی کردن در حقت…
براق شد بهم و گفت: دوباره یه سوال پرسیدم شروع کردی پشت هم گفتن؟ باشه، برو به کارت برس…
مرتیکه حتی یه دست درد نکنی هم بهم نگفت. سرش رو مث خر انداخت پایین و رفت پیش اون زنک.
در رو که کوفت به هم یکی مچ دستم رو گرفت. سحرگل بود. از پشت ستون در اومده بود. فرز کشوندم پشت همون ستون و دستش رو دراز کرد جلوم و با اخم و تخم گفت: یالا بده بیاد خاتون. هرچی پول گرفتی رو پس بده. منو و خسرو خان رو چند فروختی به اون زنیکه؟…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…