قسمت ۱۰۹۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۹۱ (قسمت هزار و نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
مظفر خان رو قایم کردم زیر چادرم و رفتم طرف عمارت!!
توی جعده چند متری در عمارت که رسیدم دیدم سر و صدا میاد. یکی وایساده بود و داشت چاقو تیز میکرد! یه کچل سبیل از بناگوش در رفته یه گوسفند چاق و چله رو با زور کشون کشون آورد دم در، هلش داد کنار جعده، چاقو رو از دست پسرک گرفت، با آفتابه آب ریخت رو لبش، یه بسم الله گفت و سر اون حیونی رو برید!
بارها ذبح حیوون رو دیده بودم ولی اینبار انگاری دل نازک شده باشم، یدلم یه حالی شد، کم مونده بود بزنم زیر گریه. خودمو نگه داشتم، رسیدم دم در، از پسرک پرسیدم چه خبره؟
گفت: نذره، خانوم خونه نذر کرده، گم شده داره، قربونی داده که پیدا بشه. وایسا پوستش رو بکنیم یه تیکه بگیر…
هیچی نگفتم. برقع رو از رو صورتم کندم انداختم و رفتم تو. بلبشویی بود و هر یکی از یه ور میدوید. همه گیج و سردرگم. صدای ناله ی شهربانو بریده بریده از تو اتاقش بلند میشد و دوباره میخوابید. خبری از سحرگل نبود اون میون. حتمی برزو و خسرو هم رفته بودن بیرون پی بچه بگردن. یه نگاه یواشکی به مظفرخان که زیر چادرم پنهون بود انداختم. یا خواب بود یا از گشنگی از حال رفته بود و صداش در نمی اومد.
رفتم توی راهرو. دوتا کلفت، آشفته، وایساده بودن پشت در اتاق شهربانو!
گفتم: خانوم هست؟
یه نگاه متعجبی به من و چیزی که زیر چادر داشتم انداختن و گفتن: هست، ولی حالشون مساعد نیس، طبیب دستور اکید دادن چیزی که آشفته ترشون کنه نبایست بهشون گفته بشه. کارت چیه خاتون؟
اخم کردم و گفتم: واه واه! حالا دیگه واسه من زبون درازی میکنین و اصول الدین میپرسین؟ برین کنار ببینم…
پسشون زدن و در اتاق رو با پام هل دادم و رفتم تو. شهربانو تکیده و داغون، یه چشمش اشک و یکیش خون، بیحال افتاده بود گوشه ی اتاق…
منو که دید باز ناله اش رفت بالا و با گریه گفت: دیدی چه بلایی سرم اومد خاتون؟ دیدی خوابم تعبیر شد؟ گفتی این ضعیفه کاری به بچه ام نداره، داشت! حتم دارم جادو جنبلی چیزی کرده و آل رو خبر کرده که بچه ام رو ببره!
گفتم: گوسفند نذر کرده بودی، خدا حاجتت رو داد، نذرت ادا شد!!
یهو از جا جست و نیم خیز شد. قبل از اینکه حرفی بزنه چادرم رو وا کردم و مظفر خان رو گرفتم طرفش…
با دیدن مظفر نفسش بالا نمی اومد، یکی دوبار به زور نفسش رو داد بیرون و بعد هم جیغ کشید و زد زیر گریه و دوید بچه رو از دستم گرفت. اشک میریخت و قربون صدقه اش میرفت…
دوتا کلفتی که دم در بودن با صدای جیغ شهربانو دویدن تو و بچه رو که تو بغلش دیدن چشماشون داشت میزد بیرون.
شهربانو پشت هم بچه رو میبوسید و دعا به جونم میکرد. بعد هم گفت: برین به برزو خان خبر بدین خاتون بچه ام رو پیدا کرده، هرچی صدقه سری و دستخوش یه هرکی میخواسته بده بیاره بده به خاتون!!
یه نفس راحتی کشیدم و نشستم کنار اتاق.
حالش که جا اومد و بچه رو که خوب شیر داد، حواسش هم اومد سر جا. گفت: از کجا پیداش کردی؟! دیشب تا حالا کجا بودی خاتون؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…