قسمت ۱۰۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۹ (قسمت هزار و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
اون یکی گفت: یعنی آل اومده، بچه رو برده، همه ی اینا هم با چشم خودشون دیدن و کاری نکردن؟
گفت: وا!! چه حرفا میزنی خواهر! اندازه یه دیفال قدش بوده، از پنجره به زور اومده بیرون، مگه با همچین چیزی میشه در افتاد؟ یه قدم ورداشته از لب پنجره رسیده سر دیفال حیاط. اصلا همینکه دیدنش پس نیوفتادن خیلیه!
اون یکی با یه حالی که انگار باورش نشده گفت: خب حالا چکار کردن؟ مگه میتونن راه بیوفتن دنبال این غول بی شاخ و دمی که میگی بگردن؟ اگه بود که همه تو شهر میدیدنش با این هیبت. بعدش هم آل بچه ی خان رو میخواد چکار؟ تا بوده و شنفتیم همش رفته سراغ بچه های این گدا گودوله ها! سر آخر هم تو قبرستون دیدیمشون که گفتن آورده جنازه رو انداخته تو خونه شون و رفته! از پس بچه ور نمیان، تلف میشه میندازن گردن آل! حالا این یکی چه حکمتی توشه که این حرف رو زدن خدا میدونه!
گفت: اینطوریا هم که میگی نیس، کاری به دارا و ندار نداره. خود برزو خان نبوده، وگرنه یه تیر مینداخت نمیگذاشت به این مفتیا بچه اش رو ببرن. اونم صبح آفتاب نزده برگشته، تا شنفته نزدیک بوده پس بیوفته، بعدش هم که حالش جا میاد هرچی آدم داشته روونه میکنه دنبال بچه بگردن! حالا کجا رو میخوان تفتیش کنن که آل رو گیر بیارن خدا میدونه!! لابد بایست برن پشت و پسلای قبرستونا و تو حمومهای زنونه دنبالش بگردن!
اون یکی خندید و گفت: شایدم تو امومزاده!
دلم آشوب شد. فهمیدم برزو برگشته و همینکه دیده بچه نیس دیگه اوقاتش شده برزخ و دیگه کسی نمیتونه تیر رسش بره. حتمی امروز چند نفری رو فلک میکرد! بعید نبود پی من هم بالا بیاد! اصلا اگه آدماش جدی جدی میومدن تو امومزاده و گیر می افتادم…..
جای تعلل نبود، بایست پا میشدم و زود میرفتم یه جای دیگه!
همونوقت مظفرخان یکم زور زد و خودش رو خراب کرد و بعدش هم زد زیر گریه!
تا اومدم به خودم بجنبم و صداش رو هم بیارم، دوتایی سرشون رو از تو درگاه حجره آوردن بیرون. خوب شد برقع رو صورتم بود، وگرنه میدیدن که جا خوردم!
گفتم: بی وقت خودشو خراب کرده، حتمی پاش میسوزه…
یکیشون گفت: داریم رو به ظهر میریم هوا گرمتر هم میشه بیشتر اذیت میشه طفلک. پاشو عوضش کن همین حالا…
گفتم: کهنه همرام نیاوردم، تا بخوام برگردم خونه هم ظهر شده…
اون یکیشون گفت: من یه زیرانداز کوچیک دارم، تو سرای امومزاده بده کون بچه رو لخت کنی، بیا تو حجره بزارش اینجا، کهنه اش رو ببر بشور بنداز تو آفتاب، زود خشک میشه، بعدش دوباره ببندش…
خواستم نه بگم که دیگه امون نداد، تشکچه رو انداخت کنار قبر بزرگ خاندان و مجبورم کرد که کهنه ی مظفر رو واکنم. خودشون هم دم دماغشون رو گرفتن با چادر و اومدن نشستن بیرون.
کهنه اش رو واکردم و رفتم پایین باغچه ی امومزاده که چاه آب بود و کهنه هاش رو شستم و همونجا هم آویزون کردم به شاخه های درخت که خشک بشه. دیفال اون تیکه کوتاه بود و مشرف بود به جعده ی پشت امومزاده.
همینکه سرک کشیدم اونور ببینم چه خبره، دیدم آدمای برزو با اسب رسیدن در امومزاده و اونجا رو قرق کردن و چندتاییشون اومدن داخل…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…