🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۶ (قسمت هزار و هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شدم و راه افتادم دنبالش….
با اینکه آدم معقول مؤمنی به نظر میرسید ولی باز هراس داشتم. چاره ای هم نبود، باید همراش میرفتم ببینم چه اتفاقی میوفته. موندنم تو امومزاده هم بیشتر از این صلاح نبود. وقت اذون امومزاده شلوغ میشد و ممکن بود کسی منو ببینه و بشناسه.
تو تاریکی اون از جلو میرفت و من از پشت سرش. مظفر خان هم مث من انگار منتظر باشه ببینه چه اتفاقی میوفته، گهگاه یه صداس خفیفی میکرد و باز ساکت میشد.
خیلی دور نبود. رسیدیم. چفت در رو که از اینور انداخته بود واز کرد و گفت: بفرما تو آبجی.
مردد بودم و اکراه داشتم از اینکه برم تو خونه. انگار خودش ملتفت شده باشه جلوتر راه افتاد و گفت: میرم به زنم اطلاع بدم، بی زحمت چند لحظه توی دالون بمونین، ممکنه بی هوا این وقت شب غریبه ببینه تو خونه هول کنه!
رفتم تو و همونجا پشت در ایستادم تو دالون. یه گرد سوز که تو طاقچه ی نزدیک به حیاط توی دالونی بود رو برداشت و رفت. یکی دوبار یالله گفت و اعلام حضور کرد و بعد از تو قاب دالون که من میدیدم محو شد تو تاریکی. چند لحظه ای گذشت. سکوت بود و تاریکی محض و گهکاه یه زمزمه ی خفیفی که از صحبت مرد با یکی دیگه شنیده میشد. مظفر خان خوابش برده بود، شاید هم از گشنگی از حال رفته بود!
چند لحظه بعد مرد برگشت. اشاره کرد که همراش برم. توی نور خفیفی که از گردسوز می افتاد دور و بر میشد دید خونه ی محقریه، یه حیاط کوچیک با دوتا اتاق. اشاره کرد به اتاقی که چراغش روشن بود. هنوز ارسیهام رو در نیاورده بودم که زنش تو درگاهی نمایون شد. چشمم که یهش افتاد خیالم راحت شد. اونم تا منو دید اول با تعجب یه نگاهی به سر تا پام انداخت و یه نگاهی هم به مظفر خان که تو بغلم بود، بعد سعی کرد به رو نیاره، گفت: خوش اومدی خواهر، قدمت به چشم…
گفتم: شرمنده، اسباب زحمت شدم برای شما و آقا. اونم نصف شبی، زابراتون کردم حتما. خدا هم به شما هم به مردت صد در دنیا و هزار در آخرت ثواب بده…
گفت: ایشالا! خدا رو شکر این سید همیشه دستش به خیر بوده، منم بی نصیب نمیمونم از دعاهای مردم براش. برکت داده به زندگیمون…
سید گفت: هرچی خدا بخواد همونه، حالا هم بیشتر از این این طفل معصوم رو گشنه نگه ندارین، من میرم اتاق بغلی، شما راحت باشین….
زن اومد جلو و مظفرخان رو از دستم گرفت و شروع کرد قربون صدقه اش رفتن و بردش تو. انگار یه بار سنگینی از رو دوشم ورداشته باشه، یهو سبک شدم.
توی اتاق کنار دیفال بچه ی خودش رو خوابونده بود رو یه تشکچه و رختخواب خودش و سید رو هم انداخته بود یکم اینور تر. رفت نشست وسط رختخواب و سینه اش رو درآورد و خواست به مظفرخان شیر بده. اولش مظفر گریه میکرد و پستون به دهن نمیگرفت، کلی زن سید قربون صدقه اش رفت، فایده نداشت، کم کم داشتیم نا امید میشدیم، ولی یکم که گذشت و مظفر دید انگار چاره ای نداره و گشنگی بهش غالب شد با اکراه شروع کرد به خوردن.
گفتم: خدا خیرت بده، خیلی وقته شیر آدمیزاد نخورده، از وقتی شیرم خشکید، این طفلک هم درست و درمون سیر نشده!
گفت: زنده باشه، خدا بهت ببخشه. ولی ماشالله هرچی بهش دادی قوت داشته، خوب سنگینش کرده! البته حق هم دارین. کم دیدم زنی همسن شما بزاد، شیر هم به کفایت داشته باشه! دیگه تو این سن و سال زود شیر آدم میخشکه! این فکرا رو مرد آدم بایست بکنه قبل از اینکه شکم زنشو بالا بیاره! البته به خود نگیرین، کلی دارم میگم…
رو ترش کردم. انگار خیال کرده بود خودش کیه، یا مثلا سن و سال من چقدره! ولی خب حرفی هم نمیشد زد.
گفتم: بچه نقل زندگیه، مغز بادومه، حالا تو هر سن و سالی باشه…
خندید و گفت: راستی فوضولی نباشه، شوورت کجاست؟ این وقت شب تک و تنها، تو امومزاده، اونم با یه بچه!!
گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…