قسمت ۱۰۸۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۵ (قسمت هزار و هشتاد و پنج)
join @niniperarin
هنوز نرسیده بودم به در که صدای مرد پیچید توی امومزاده و مخلوط شد با صدای مظفر خان: آهای خانوم….
پاهام سست شد، در جا برگشتم و نگاش کردم. گفت: میری طهارت بگیری؟ من حواسم به بچه هست تا برگردی، نگرانش نباش!
سری تکون دادم. گفتم: خدا از برادری کمت نکنه! زود برمیگردم!
رفت نشست کنار مظفر خان و تسبیحش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد بازیش دادن. دیدم فرصت مغتنمه. تندی اومدم بیرون. یعنی همه چی داشت خود به خودی محیا میشد. تو حیاط امومزاده رفتم پشت یه درختی که از اونجا دید داشت به داخل و قایم شدم. صدای قلبم رو میشنفتم و نمیدونم چرا بغض بیخ گلوم رو گرفته بود. میدونی خواهر، با اینکه بچه ی هووم بود، اما همینکه میدونستم دارم میزارمش سر راه، یه حس غریبی وجودم رو میگرفت. اونوقتی که زغال رو از شر این دنیا و بدیاش نجات دادم، یا حتی وقتی آتیش انداختم تو خونه ی اون مردک و تقاص بلایی که سرم آورد رو داد و جزغاله شد، حس پشیمونی که الان داشتم رو نداشتم. انگار این کار سوای اون کارا بود، هی خیال میکردم اگه همایون رو گذاشته بودم سر راه حالا چه اتفاقی افتاده بود؟! شهربانو الان تو چه حالیه؟ نکنه مظفر خان هم مث خسرو که لالایی هایی که واسش خوندم رو الان مث خواب یادش میاد، وقتی بزرگ شد همش تو خواب کابوس اینو ببینه که یه نفر سیاهپوش اومده و میبره میزارتش سر راه؟ درسته این بچه، بچه ی من نیست، ولی با همایون من همخونه! نکنه امومزاده همینطوری که الان داره راه جلو پام میزاره و جعده رو واسم صاف میکنه، بعدا تقاصم رو بده و یه بلای بدتر سرم بیاره؟
هی با خودم کلنجار رفتم و این فکر و خیالات دست از سرم بر نمیداشت، تا اینکه با صدای گریه ی مظفرخان به خودم اومدم. از پشت درخت سرک کشیدم، مرد مظفر رو که گریه ی ممتدش سکوت شب امومزاده رو آشفته کرده بود، بغل کرده بود و اومده بود دم در حرم و هی چشم مینداخت تو تاریکی. داشت دنبالم میگشت.
یهو پیش خودم سر انداختم که وقتی صدام کرد و برگشتم، قیافه ام رو دید. اگه فردا برزو و آدماش دوره بیوفتن و پی مظفرخان بگردن، حتمی این مرد میتونه نشونیهای منو بده و احتمال قریب به یقین لو میرم!
انگار خواهر منتظر همین فکر بودم که پاشم و برگردم سراغ بچه! برگشتم. تا منو دید گفت: کجایی آبجی؟ خیال کنم بچه گشنه اس…
مظفر خان رو گرفتم از دستش و رفتم توی امومزاده نشستم همون جای قبلی و شروع کردم تکون تکونش دادن. مظفر ساکت نمیشد. مرد اومد جلو و گفت: فایده نداره آبجی، گشنه اس، با این کارا ساکت نمیشه. میرم بیرون، همینجا شیرش بده!
تا این حرفو زد یه نگاه به صورت بچه کردم و بی اختیار زدم زیر گریه! تعجب کرد. گفت: چیزی شده خواهر؟
گفتم: شیرم خشک شده، از دیشب تا حالا هم چیزی گیرم نیومده بهش بدم غیر چند قطره آب!
سرش رو زیر انداخت و زیر لب بلند گفت: الله اکبر! پاشو آبجی، بریم خونه ی من، هم بچه ات رو سیر کن، هم خودت یه چیزی بخور…
خیره نگاش کردم. گفت: نگران نباش، زن منم تازه فارغ شده، یه دختر! شیر داره اندازه ای که بچه ی تو رو هم سیر کنه! الله کریمه، حالا ملتفت شدم چرا امشب ناغافل به دلم افتاد بیام امومزاده! حتمی حکمتی توش بوده!
پا شدم و راه افتادم دنبالش….

این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…