قسمت ۱۰۸۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۴ (قسمت هزار و هشتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
تو این حال هوا بودم که همونوقت یهو دیدم یه مرد جا افتاده که قیافه ی معقول و متینی داشت و آرامش خاصی تو چهره اش موج میزد اومد تو. رفت و دور ضریح یه طوافی کرد و بعد ایستاد رو به قبله و دو رکعتی نماز خوند. زل زده بودم به حرکاتش، به انگشتر عقیق بزرگی که تو دستش بود و تسبیح تربتی که بعد از نماز میگردوند.
یهو به صرافت افتادم که نکنه این همون نشونه ایه که از امومزاده خواستم؟ پیداست آدم با دین و ایمونیه و اهل خدا و پیغمبر. حتمی واسه دعایی که کردم امومزاده بهم التفات کرده و اینو فرستاده تا گره از کارم وا کنه! غیر از من و اون و مظفرخان که کسی اینجا نیست! اونم وقت ورود دقیق نشد که ببینه من کی ام. میشه وقتی باز مشغول نماز شد، مظفرخان رو بزارم همینجا و خودم بزنم به چاک. همچین آدمی وقتی ببینه بچه تنهاست و بی صاحب سلار، بعیده ولش کنه و بره. خودمم وا میستم دورادور یه جا کشیک میدم، اگه بردش که یواشکی میرم ببینم جا و مکانش کجاست، اگر هم نبرد که باز برمیگردم ببینم چه خاکی میتونم به سرم بریزم. هرچی باشه مظفرخان زیر دست یه آدم مومن بزرگ بشه بهتر از اینه که بیوفته دست یه از خدا بی خبر که فردا سر از کوچه ها و گدایی سر گذر در بیاره! خودمم میام هر چند وقت یه بار سری به اون حوالی میزنم و دورادور حواسم بهش هست.
پا شد و الله اکبرش رو گفت و شروع کرد، نگاه کردم تو چشمای مظفرخان. زل زده بود بهم و انگار که فکرم رو خونده باشه داشت با اون چشمای سیاه دکمه ایش داشت بهم التماس میکرد که تنهاش نگذارم. لچکی که ننه اش سرش کرده بود را کشیدم بالاتر که قرص صورتش درست نمایون باشه و وقتی چشم این مرد بهش میوفته مهرش به دلش بشینه! آروم زیر گوشش گفتم: نترس ننه! جای دوری نمیرم، حواسم بهت هست. نمیدونم چی شد که یهو اقبال تو هم گره خورد به اقبال من. ولی بدون هرجایی باشی آرامشت بیشتره تا عمارت آقات. من خیر ئ صلاحت رو میخوام. اصلا گاسم برگردیم عمارت، حتم دارم جون سالم به در نمیبری از خدعه های سحرگل. اینبار بخت باهات یار بود و من شدم اسباب دست سحرگل که جون سالم به در بردی، اگه دفعه ی بعدی تو کار باشه و پای یکی دیگه غیر از من رو وا کنه به این قضیه، حتم دارم جون سالم به در نمیبری. تو هم مث بچه ی خودمی، مث همایون خانم! دلم نمیاد آزاری بهت برسه، خصوصا که تا نگات میکنم انگار برگشتم به اون سالها و دوباره قراره بچه ام رو بزرگ کنم! نمیخوام تو هم گرفتار همون چیزایی بشی که خسرو شد! ملتفتی؟
شروع کرد تند تند دستاش رو تو هوا تکون دادن و لب ورچید. دیدم الانه که بزنه زیر گریه. تو همین مدتی که تو بغلم بود بهم عادت کرده بود و لابد نمیتونست دوریم رو تحمل کنه!
بهتر دیدم تا صداش در نیومده که اون مرد رو ملتفت من کنه بهتره راهی بشم. ولی راستش خواهر، نمیدونم چرا همش خیال میکردم این مظفرخان، همون همایون خودمه و همچین حسی بهش داشتم. اونوقتی که میخواستم بزارمش و برم انگار کن دارم همایون رو میزارم سر راه!
شایدم به خاطر این بود که شهربانو قبل از زاییدنش اونو سپرده بود به من! ولی خب چاره ای نبود. بایست کاری رو که شروع کرده بودم تموم میکردم.
آروم گذاشتمش کنار ضریح جایی که اگه مرد برگشت بتونه درست ببینتش. بعد هم پا شدم و پاورچین پاورچین رفتم طرف اون یکی در که برم بیرون. هنوز دو سه قدمی ور نداشته بودم که صدای گریه ی مظفرخان بلند شد و عینهو اذان پیچید زیر قبه ی امومزاده! مکثی کردم، نبایست برمیگشتم. پا کذاشتم رو دلم و راه افتادم که برم از بیرون یه جایی که تو دید نباشه نظاره گر باشم!
هنوز نرسیده بودم به در که صدای مرد پیچید توی امومزاده و مخلط شد با صدای مظفر خان: آهای خانوم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…