قسمت ۱۰۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۲ (قسمت هزار و هشتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
فقط کافی بود دست بندازم زیرش و ورش دارم و از پنجره بپرم بیرون….
مظفر خان با آن صورت معصوم و لبهای قلوه ای و پوست شیشه ایش خواب خواب بود و انگشت شستش را میمکید. دلم آشوب بود خواهر! یک آن بغضم گرفت. نمیدونم دلم به حال سادگی ننه اش و وصیتی که بهم کرده بود میسوخت یا مهر اون طفلک بیخود افتاده بود به دلم! علی الاصول کسی برای بچه ی هووش تره هم خورد نمیکنه، چه رسه به اینکه بخواد دوستش داشته باشه یا براش دلسوزی هم بکنه! ولی نمیدونم چرا این بچه انگار برام توفیر داشت. ته قیافه اش رو که میدیدی انگار خسرو بود وقتی که تازه زاییده بودمش! همون وقتی که تو دلم و تو خلوت دوتاییمون وقتی شیرش میدادم همایون صداش میکردم و براش لالایی میخوندم تا از هفت دولت این دنیای کثیف آزاد بشه و خواب راحت بیاد به چشمش. حالا هم همون حال و هوا رو داشتم. دلم میخواست مظفرخان میشد همایون من و باز پستون دهنش بزارم و براش لالایی بخونم. اگه جفا نکرده بود برزو در حقم خیلی وقت پیش منم میتونستم یه همایون خان بزام!
دستم رو آروم کشیدم رو پیشونیش. درست میون دوتا ابروش رو نوازشش کردم. توی خواب خندید. همایون هم این کارو خیلی دوست داشت. میون دوتا ابروش رو که ناز میکردی میخندید و آنی خوابش میبرد. با خودم فکر کردم اصلا چرا جای خسرو که برزو ازم گرفتش، این بچه رو برندارم و خودم بزرگش کنم؟ اسمش رو میزارم همایون و میرم دور از اینجا بزرگش میکنم، از خسرو که آبی گرم نمیشه واسم، لااقل این یکی میشه عصای روز پیریم. خدا هم بزرگهف چهارتا کیسه پول از سحرگل گرفتم میتونم مدتی رو باهاش سر کنم، بعدش هم میرم کلفتی، یا رختشوری خونه ی مردم و بچه رو از آب و گل در میارم. وقتی هم که خودش عقلش رسید و قوه و بنیه پیدا کرد میشه مرد خونه و میتونه یه لقمه نون در بیاره که شکم جفتمون رو سیر کنه!
تو این فکر و خیالات بودم که مظفر خان شروع کرد به تکون خوردن. داشت از خواب بیدار میشد. صداش در میومد شهربانو هم از خواب میپرید و اگه منو با اون شمایل میدید یا پس می افتاد یا داد و فریاد میکرد و کل عمارت بیدار میشدن. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن. گاوم میزایید.
دیگه به هیچی فکر نکردم، تندی مظفرخان رو از تو گهواره ورداشتم و بغلش کردم و تکون تکونش دادم که خوابش سنگین بشه. ولی برعکس صداش دراومد. گاسم گشنه اش بود و وقت شیرش لابد.
یهو دیدم گهواره داره تکون میخوره! شهربانو یه ریسمون بسته بود به زیر گهواره و اون سرش رو هم بسته بود دور پاش، صدای بچه رو که شنفته بود شروع کرده بود تو خواب ریسمون رو کشیدن که بچه ساکت بشه! آروم رفتم طرف پنجره، مظفر خان صدای گریه اش داشت بیشتر میشد و با بالارفتن صداش شهربانو هم محکم تر ریسمون رو میکشید و گهواره رو تکون میداد.
همینکه رسیدم دم پنجره، شهربانو پا شد و نشست تو رختخواب و تو خواب و بیداری یکم بچه رو کیش کیش کرد و گفت: بخواب ننه قربونت برم، توام که سیرمونی نداری، هنوز به ساعت نکشیده شیرت دادم…
آروم از پشت تکیه دادم به دیفال و خودم رو کشوندم روی تاقچه لب پنجره، شهربانو که دید انگار صدای بچه بند نمیاد ریسمون رو از پاش وا کرد و اومد طرف گهواره که تازه ملتفت شد صدای بچه از یه ور دیگه داره میاد. گیج شده بود. چراغ موشی رو کشید و بالا و همینکه نگاش افتاد توی گهواره خالی یه جیغ خفیفی کشید، برگشت طرف صدای مظفر خان. بچه اش رو دید تو دست یه شبح سیاهی که نشسته بود لب پنجره، وحشت زده جیغ کشید و دوید طرفم. دیگه جای تعلل نبود. نه راه پیش بود و نه راه پس. بایست میرفتم. الان بود که کل عمارت بیدار بشن و بیوفتن دنبالم و اگه میدیدن که منم دیگه آبرویی برام نمیموند.
پریدم تو حیاط و دویدم طرف در عمارت. صدای فریاد شهربانو پیچید توی عمارت: آی کمک کنین، آل داره بچه ام رو میبره، تو رو خدا بچه ام رو از دستش بگیرین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…