قسمت ۱۰۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۱ (قسمت هزار و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: نه، به خود نگیر! باقی ماجرا رو بگو. سر به نیستش کردی آخر اون طفل مادر مرده رو؟ خدا ازت نمیگذره اگه همچین کاری کرده باشی!
گفت: والا چی بگم خواهر! مونده بودم پا در هوا، مستأصل. نه دلم میومد شهربانو رو با اینکه هووم بود داغدار بچه اش کنم، نه میشد به سحرگل نه بگم، که اگه میگفتم باهام چپ می افتاد و مینشست زیر پای خسرو، اونم که کینه هاش شتری، نمیخواستم بچه ام از اینی که هست بهم دورتر بشه. تا حالا شده نه بتونی بری، نه بتونی بمونی؟ یه همچین حالی داشتم. بهش گفتم: الان بحث زاییدن شهربانو داغه و همه ی چشمها به اون و بچه اش. بزار چند هفته ای بگذره، زود به دنیا اومده، قوه و بنیه نداره، ضعیفه، اگه موند که کاری که گفتی رو میکنم، اگرم نه که دیگه زحمتمون کم.
گفت: چشمم آب نمیخوره اتفاقی بیوفته! اینا دهاتین، جون سختن، شیش ماهه و نه ماهه زاییدنشون توفیری نداره با هم! ولی اینو راست میگی که الان همه ی نگاهها به اوناست. واسه خاطر این قضیه دو سه هفته صبر میکنیم آبها از آسیاب بیوفته، ببینم بعدش بازم بهونه تراشی میکنی یا نه خاتون. نمیدونم این زنک چه حرفی بهت زده یا نزده، ولی صلاحت با اینه که رو کپه ی من باشی تا اون. اینا مهمون یه روزه ان و من صاحبخونه! از هر وری حساب کنی نفعت تو موندن با منه!
افتاده بود به شک. گفتم: حرفایی میزنی خانوم. اینکه بخت با اینا یار بوده دلیلش من نیستم. همین ناهاری که براش بردم، اگه اقبال نداشت و میخورد، محال ممکن بود بچه اش رو زنده بزاد، از بد اقبالی شما بود که همونوقت دردش گرفت و زایید!
چپ چپ نگام کرد و گفت: بد اقبال نیستم! صدقه سری دور و اطرافیانمه که گره افتاده به کارم، از بس پیشونی ندارن! حالا هم حرف بسه، شک میکنن جماعت. من اینجا، تو هم اینجا، دو سه هفته دیگه ببینم کار رو پیش میبری یا بازم بهونه تراشی میکنی…
رفت. سه هفته و سه روز و سه ساعت بعد باز همونجا تو حیاط صدام کرد و یاد آوری کرد که وقتش رسیده. تو این مدت از بس برزو به شهربانو و بچه اش مظفر رسیده بود و پروارشون کرده بود، هر کی میدید خیال میکرد بچه شش ماه رو داره لااقل!
سحرگل چپ و راست میرفت و میومد و چشم تو چشم که میشد باهام پیگیر این بود که کی بچه رو میبرم. یه طورایی تهدید هم میکرد که هشت تا کیسه پول بی زبون رو ندادم دستت که بعدش همه دارییم رو تقدیم مظفرخان کنم!
تا اینکه بالاخره یه شب که ماه تو آسمون نبود و هوا ظلمات محض و برزو هم با خسرو رفته بودن شکار و شب رو برنگشته بودن، سحرگل باز اومد سر وقتم که وقتشه! خودش هم از قبل برنامه هاش رو ریخته بود و سر شبی دم کرده ی اسطخدوس داده بود به کلفتها که ببرن بدن شهربانو که خوابش سنگین بشه. تو یه فرصت مناسب هم رفته بود تو اتاق شهربانو و لای پنجره رو واز گذاشته بود که از توی راهرو نرم اونجا که کسی ببینه!
گفتم: خانوم، خسرو خان گفته بی دوز و کلک، بی خون و خونریزی…
گفت: نه دوز و کلک داریم، نه خون و خون ریزی، میری، بچه رو ور میداری، میبری یه جای دور میزاریش سر راه! گاسم یکی پیدا شد بزرگش کرد دور از این عمارت.
مجبور بودم برم. سر تا پا سیاه پوشیدم و یه لچک مشکی هم انداختم رو سرم و یکی هم مث برقع آویزون کردم جلو صورتم و راهی شدم.
از پنجره یواش رفتم تو. صدای خر و پف شهربانو به آسمون بود و مظفر خان هم توی گهواره خواب. یه چراغ موشی هم بالاسر گهواره روشن بود که میشد صورتش رو خوب دید. رفتم بالاسرش. قنداقش کرده بود. فقط کافی بود دست بندازم زیرش و ورش دارم و از پنجره بپرم بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…