قسمت ۱۰۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۸۰ (قسمت هزار و هشتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
حیرون موندم از حرفش! همینم مونده بود که آل بشم برای شهربانو! خواب دیده بود که سحرگل اومده مث آل بچه اش رو میبره، حالا داشت خوابش تعبیر میشد…
کلوم حلیمه که به اینجا رسید دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، اشک جمع شد تو چشمام و دید این یکی چشمم رو که میدید تار کرد. یاد علی افتادم و اون خدیجه ی گور به گوری و دوتا طفل معصومش که چطور اومد و با اومدنش بانی این شد که سنجاق فرو کنم تو ملاجشون، خدا از سر تقصیراتم بگذره. علی خدابیامرز که تقصیری نداشت. خودم رفتم براش دختر اون ماستبند رو گرفتم، فقط محض اینکه دلش بچه میخواست. سرنوشت آدمو به کجا میرسونه، خودمم یه روزی تو خواب هم نمیدیدم که دستم آلوده ی خون دوتا بچه بشه. هرچند توبه کردم از اون کار و خدیجه رو که سر به نیست کردم دم اخر بهش قول دادم حسین رو از آب و گل در بیارم و آوردم، ولی مگه سنگینی بارش از رو دوش آدم کم میشه؟ اونقدری که بعدا دلم سوخت از جون دادن اون دوتا طفل معصوم، از مردن خدیجه ناراحت نشدم. آدمیزاده دیگه، خطاکار! اگه از اول به صرافت افتاده بودم که زودتر اون آبگوشت رو بدم خدیجه بخوره، بعدش باز نزاییده بود که بخوام اون بلا رو سر بچه ی دومش هم بیارم! گوشش به خاکش باشه، ولی اونم تقصیرکاره! قدرتی خدا باز خوب شد مهر حسینعلی افتاد به دلم، وگرنه حالا اونم نبود که سر پیری تو این جزامخونه، بیاد یه سری بهم بزنه و اوقاتم رو از تلخی در بیاره.
بی اختیار اشکم سرازیر شد. نمیدونم این چه دنیاییه که اینقدر آدما مث هم زندگی میکنن!! لابد اگه اون دوران بود و حلیمه رو دیده بودم، راه میگذاشتم جلو پاش که بره اونم کاری که من با بچه های خدیجه ی گور به گوری کردم رو بکنه! خوب شد اونوقت نمیشناختمش، وگرنه خون اینم می افتاد گردنم و عذاب وجدان دیگه رهام نمیکرد. ولی حالا دیگه راحتم! الحمدالله که توبه کردم و حتم دارم توبه ام مقبول درگاه حق افتاده که وقتی به اون کارا فکر میکنم دیگه دلم نمیلرزه!
شاباجی گفت: چی شده کل مریم؟ ناخوش احوالی انگار. نکنه باز جای سوختگیت افتاده به خارش؟
گفتم: نه خواهر! با حرفای حلیمه یاد قدیما افتادم!
شاباجی یه نگاه سردرگمی بهم انداخت و بعد یه طوری که انگار فهمیده چی تو فکرم بوده سرش رو تکون داد و گفت: آهان! انشاالله که خدا از سر تقصیرات همه ی بندگونش بگذره که اون ارحم الراحمینه!
حلیمه گفت: چطور؟
شاباجی اومد دهن وا کنه که دیدم حالا پته ام رو میریزه رو آب. پریدم تو حرفش و گفتم: هیچی، موندم تو کار خدا و بزرگیش! یکی همه ی عمرش میمونه تو حسرت یه بچه و یکی دیگه با اینکه میزاد، تا آخر عمرش بایست حسرت همونی که زاییده رو بخوره!
گفت: ملتفت حرفت نشدم کل مریم! منظورت به منه؟
گفتم: نه، به خود نگیر! باقی ماجرا رو بگو. سر به نیستش کردی آخر اون طفل مادر مرده رو؟ خدا ازت نمیگذره اگه همچین کاری کرده باشی!
گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…