قسمت ۱۰۷۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۹ (قسمت هزار و هفتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
طبیب در اتاق رو وا کرد و گفت: چشمتون روشن خسرو خان!!
به من اشاره کرد: ببر تو اینها رو…
توی اتاق، برزو عرق کرده نشسته بود روی صندلی و عصاش رو هم انداخته بود یه کنار. نگاش کردم. مثل سرداران فاتح، بادی انداخته بود به غبغب و تو چشماش شعف موج میزد. انگاری یهو جوون شده بود! دکتر بچه رو که به زور صداش در میومد تمیز کرد و داد دست برزو.
گفت: چمشتون روشن خان والا، زود اومد، ولی الحمدالله سالم اومد…
شهربانو که همون جا وسط اتاق زاییده بود، چشمش پی بچه بود. یه آن نگاهش چرخید طرف من و گفت: دستت سبک بود خاتون! خدا خیرت بده، همون یه لقمه ای که از غذات خوردم نجاتم داد. هر چی بود شفا بود برام!!
فقط نگاش کردم و زور زدم نیشم رو کش بدم که به نظر بیاد دارم میخندم. برزو گفت: حلیمه، بگو نقل بگیرن به میمنت فارغ شدن شهربانو و زاییدن این پسرک کاکل زری پخش کنن توی عمارت. از فردا هم سه روز ولیمه میدیم به این جماعت کر و کور و کچل که منبعد نرن حرف یا مفت پشت سر برزو خان بزنن…
بعد رو کرد به طبیب و گفت: دستخوشت به جا، ولی بابت کار امروزت معرفیت میکنم به دربار شاهی که افضل الاطبائی، حضور یکی مثل تو لازمه اونجا!!
طبیب فی الفور نشست و دست برزو رو بوسید.
کم مونده بود بزنم زیر گریه خواهر! یادم افتاد به اون شبی که خودم خسرو را زاییدم. با اینکه جوون بود برزو اونوقت، نه همچین شوری داشت و نه از این کارا کرد. یه قابله ی فکسنی آورد بالاسرم، بعد هم که زاییدم فقط محض گرفتن بچه و جابجا کردنش با خورشید بود که اومد سراغم. از فرداش هم شدم کلفت اون فخری چسان فسانی و دایه ی دوتا بچه ی شیر خوره، که ثمرش این شد که شدم کلفت بچه ی خودم و خسرو هم به مادریش قبولم نداشت و تو روم هم وامیستاد.
عصر که داشتن نقل و نبات پخش میکردن توی عمارت، سحرگل توی حیاط کشیدم کنار و گفت: خاتون، اتفاقی که نبایست می افتاد، افتاد. هرچی رشته بودیم پنبه شد. دیگه جایی واسه ی تأمل و تعلل نمونده، میخوای چکار کنی؟ الان برزو خان کیفش کوکه و سرش گرم به این بچه، چند روز دیگه که براش عادی بشه و برگرده به روال معمول زندگیش، یاد ارث و میراث و جانشین میوفته، تازه هرچی هم بیشتر بگذره، بیشتر مهر بچه به دلش میشینه و رأیش سخت تر میشه، اونوقته که اگه صنار هم واسه خسرو گذاشته باشه، همونم خط میزنه از تو وصیتش!
گفتم: والا بیشتر از این از من ساخته نیس خانوم، یعنی دیگه عقلم به جایی قد نمیده که بخوام کاری بکنم.
راستش میتونستم خواهر، ولی به دلم نبود. نمیدونم چرا از وقتی قیافه ی بچه رو دیدم دست و دلم لرزید. گفتم با همه ی اوصافی که بوده، زور زده این طفلک و خودش رو رسونده تا اینجا، حتی انگار شستش خبردار شده باشه، نگذاشت ننه اش اون غذا رو بخوره، به آب و آتیش زد و همونوقت خودشو از تو شکم ننه اش انداخت بیرون، لابد قسمتش این بوده که عمرش به این دنیا باشه…
سحرگل گفت: من راهشو بلدم. فقط تو بایست انجام بدی، چون من تو چشمم و ازم برنمیاد. بایست تو وقت مقتضی، شبونه، بچه رو ورداری و بری!! هر کی هم گفت چی شده، میگیم آل اومده و بچه رو برده!!
حیرون موندم از حرفش! همینم مونده بود که آل بشم برای شهربانو! خواب دیده بود که سحرگل اومده مث آل بچه اش رو میبره، حالا داشت خوابش تعبیر میشد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…