قسمت ۱۰۷۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۴ (قسمت هزار و هفتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
سحرگل گفت: راستش خبر دار شدم به محض اینکه شهربانو بزاد، اگه پسر باشه، دیگه حرمتی نداری تو این عمارت! برزو خان عزلت میکنه از ولیعهدی خودش. اگر هم نگهت داره میشی ملازم اون بچه تا از آب و گل در بیاد، اونم اگه دور از جونش، برزو خان عمرش کفاف این دنیا رو نده…
خسرو خیره، یکم زل زد به من و بعد هم سحرگل. گفت: این مهملات چیه دارین میبافین به هم؟ کی همچین حرفی زده؟ خان وصیتش رو نوشته، همه چی رو هم به انصاف تقسیم کرده. خودم سیاهه اش رو دیدم و خوندم. پای ورق رو جلوی خودم انگشت زد و مهر انگشتریش رو زد روش. باز شماها نشستین پیش هم خیالات و اراجیف سر هم کردین؟
گفتم: اونی که میگی رو من هم دیدم! ولی تو این عمارت همه چی یه روزه مقلوب میشه. همینطور که طوری با تو حرف زد و حقایق رو جور دیگه به خوردت داد که نظرت از من برگشت، اون سیاهه هم به راحتی آب خوردن تغییر میکنه. مگه کاری داره جلوی تو یه چیزی بنویسه و مهر کنه، پشت سرت هم یا ریزش کنه و بریزه تو سماور، یا یکی دیگه هم نوشته باشه واسه روزی که میخواد خونده بشه…
خسرو رفت تو فکر. بعد گفت: میرم پیش برزو خان و میگم وصیتش رو یکبار دیگه نشونم بده! اونوقت معلوم میشه حرف راست از دهن کی در میاد و دروغ از کی…
گفتم: خود دانی. مسلما اون وصیت نومه اصلی رو نشونت نمیده. ولی اینطوری هوشیار میشه و دیگه شش دنگ حواسش جمعت هست. به وقتش هم اصل را رو میکنه و اونوقته که دیگه هرچی هم فحش نثار ما و خودت و روح آقات کنی بی فایده است. از قدیم گفتن علاج واقعه رو قبل از وقوع بایستی کرد!
سحرگل گفت: متین میگه خاتون. ضرر نداره خسرو خان کمی احتیاط. نزار روزش که میرسه دستت خالی باشه.
خسرو سیگارش رو آتیش کرد، یکم اینور و اونور رفت توی اتاق و بعد گفت: شما که علامه ی دهرین و فکر همه چی رو کردین بگین ببینم چاره چیه؟
سحر گل، گل از گلش شکفت. یه نگاهی از سر رضایت به من انداخت و گفت: با اجازتون آقا، من به فکر بودم! با خاتون عقلمون رو ریختیم رو هم و راه چاره رو هم پیدا کردیم. خاتون پیگیره. بزارین کارها که ردیف شد و مطمئن که شدیم شما رو هم در جریان ماوقع قرار میدیم.
خسرو با تردید مکثی کرد و بعد گفت: هرکاری میکنین بکنین، فقط بی دوز و کلک، بی خون و خون ریزی. معلومه؟
گفتم: ما هم غیر از این نکردیم خسرو خان. کاری میکنم که همین چند روزه برزو خان خودش صداتون کنه و کار و بار خانی رو واگذار کنه بهتون!
خسرو که بدش نیومده بود از این حرف، از همون لحظه رفت تو حس و حال و جلد خانی و گفت: برو خاتون، برو ببینم چی تو چنته داری و چند مرده حلاجی…
سحر گل دوید سر دولابچه، چندتا کیسه پول درآورد و با خیال راحت داد دستم و گفت: دیر نکنی خاتون. من و خسرو خان چشم انتظاریم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…