قسمت ۱۰۷۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۳ (قسمت هزار و هفتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت طرف دولابچه ی تو اتاق، هنوز درش رو وا نکرده بود که یهو در واشد و خسرو اومد تو. همینکه چشمش بهم افتاد سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت: خاتون یه بار باهات اتمام حجت کردم. انگار گوشت بدهکار نیس. بازم که داری دور و بر ما میپلکی…
سحر گل تندی از کنار دولابچه اومد کنار و گفت: خاتون بی تقصیره! من صداش کردم بیاد.
خسرو که یه طوری وایساده بود منتظر که من زودتر برم بیرون گفت: دیگه بدتر. به تو هم حرفام رو زده بودم. جفتتون یه گوش رو کردین در و اون یکی رو دروازه. حرف مردت برات انگار نه انگاره. دارین سوء استفاده میکنین از اخلاقم! اگه دست به فلکم خوب بود اونوقت تو خلا هم که اهنی میکردم گوش تیز میکردین که نکنه امری کرده باشم که با سر بدوین محض اطاعت. اما حالا چی؟ میبینم حرفام رو به اونجای آقاتون هم نگرفتین و دور از چشم من وامیستین به اختلاط!
گفتم: دیگه پیاز داغش رو خیلی کردی خسرو خان. برزو خان یه حرفی زده و تو هم وارو ملتفت شدی گیرت افتاده به ما. حرف خاله زنک نمیزدیم که نگرون اختلاط مایی. هرچی هم بوده محض خود شما بوده. محض نگرونی زنت از فردای تو و بچه هات!
گفت: بیخود نمیخواد توجیه المسائل کنی واسه ما. نافرمونیت رو ننداز پای دلسوزیت که دیگه حنات پیشم رنگی نداره. یه روزی دایه ام بودی، حرفت رو میخوندم، اما حالا دیگه نه. فردای من و بچه هام هم هیچ ربطی به تو نداره که بخوای براش دل بسوزونی. اینا حرفای صدتا یه غازه واسه در رفتن از فرمونی که بهت دادم…
سگرمه هام رو کشیدم تو هم، رو کردم به سحرگل و گفتم: ما را حاجتی از این اموزاده نیس! اگه اینطوره که مردت میگه ما رو به خیر و شما رو به سلامت. دیگه رو من هم هیچ حسابی نکن. بزار خسرو خان که علامه ی دهره همه چی رو برات درست میکنه، البته اگه تا اون موقع هنوز خسرو خان باشه و از خانی نیوفتاده باشه.
بعد هم رو کردم به خسرو و گفتم: دور نمیبینم روزی رو که خودت و اهل و عیالت شدین نوکر و کلفت شهربانو و بچه اش. اونوقته که دیگه من نمیزارم صدام کنی دایه! همون کسی که پشت سرم بهم بهتون زد و علاقه ات رو از من برید، همون هم خوب بلده دور انگشتش بچرخونتت و پرتت کنه از این عمارت بیرون، کما اینکه خودم شنفتم که مقدماتش رو هم چیده. دیگه خود دانی…
قدمهام رو محکم ورداشتم و خواستم از اتاق بیام بیرون که سحرگل دوید دستم رو گرفت و گفت: دستم به دومنت خاتون. حالا وقت قهر کردن نیس. خسرو خان از همه چی بی اطلاعه. واسه همینکه….
خسرو اومد جلو و با تکبر گفت: از چی بی اطلاعم؟ از اینکه شهربانو داره میزاد؟ یا از اینکه قلی خان اومده بوده اینجا؟ یا همینکه شما دوتا با هم تو نبود من جلسه میزارین؟
سحرگل اشک جمع شد تو چشماش و گفت: ورای این حرفاست خسرو خان. اونی که بایست بدونی رو نمیدونی!
خسرو یه مکثی کرد و گفت: چی رو نمیدونم؟
سحرگل گفت: راستش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…