قسمت ۱۰۷۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۲ (قسمت هزار و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
دویدم بیرون و رفتم طرف امومزاده و خودمو تو جمعیت گم و گور کردم…
تموم شب رو نخوابیدم. همش به فکر گرگ آقا و اتفاقاتی که واسه مشتی خانوم افتاد بودم. عذاب وجدان داشتم. شاید اگه همون دیروز نرفته بودم اونجا و یکم تأخیر انداخته بودم این اتفاقات نمی افتاد. هم اون نمیمرد، هم من پولم رو ازش پس گرفته بودم.
ولی یکم که گذشت دیدم دارم فکر بیخود میکنم. کاری به این ندارم که آدم بدبخت همیشه بدبخته و راه فراری نداره از اقبال بدش. گوشش به خاکش باشه، ولی چشمش کور، نبایست این کارو میکرد. جزای بد دلیش و بد عهدیش رو داد.
صبح که رفتم اونور عمارت، قلی خان رفته بود. سحرگل چشم به راهم بود. خیلی وقت بود که داشت پشت پنجره کشیک میداد. از اونجایی فهمیدم که تا رسیدم روبروی پنجره یهو پرده رو عقب کرد و صدام کرد. نگاش که کردم با اشاره گفت برم پیشش.
در اتاق رو که وا کردم گفت: هان خاتون؟ چکار کردی؟ کاری از پیش بردی؟
گفتم: انگار شش ماهه به دنیا اومدی خانوم. تعجیلتون خیلیه. دارم این در اون در میکنم که ایشالا قضیه بی حرف و حدیث ختم به خیر بشه.
گفت: دیگه چه تعجیلی؟ چه حرف و حدیثی؟ از صبح که قلی خان رفته، برزو خان دستور داده دوتا کلفت شبانه روز ور دل اون زنک باشن که نکنه آب تو دلش تکون بخوره. پیغوم هم فرستاده برا طبیب که موظفه هر روز بیاد سر بزنه که مبادا مشکلی پیش بیاد و اون دم دست نباشه. تو هم که هی داری امروز و فردا میکنی تا بالاخره کار از کار بگذره و این یارو کره اش رو پس بندازه.
گفتم: والا دیگه این چیزا دخلی به من نداره. خمره رنگ رزی که نیست بزنی توش و دربیاری تموم بشه. بایست آدمش رو پیدا کنم و راهی که به بیراهه ختم نشه تازه گرفتارمون کنه. حالا گیریم هم که زایید، بچه که به محض زاییدن بیست سالش نمیشه و عقل رس. اونوقت هم میشه یه کارایی کرد. ضمن اینکه حساسیت خان هم کمتر شده اونوقت.
گفت: چره حرفا میزنی خاتون. اگه حالا کاری ازمون بر نیاد، بچه که دنیا بیاد دیگه محاله. هنوز نزاییده اینقدر حواسش رو جمع این تحفه کرده، تا بزاد که دیگه واویلاست. علی الخصوص هم که پسر باشه. اونوقت دیگه خیال کردی میشه این پیرمرد رو از کنار بچه و ننه ی بچه تار کرد که بتونی کاری از پیش ببری؟ اینا حرف مفته و خیال باطل. اگه کاری کردنی هستی الان بایست بکنی.
گفتم: والا من دارم تاشم رو میکنم. همین دیروز بابت این قضیه نزدیک بود جون و آبروم رو بزارم. حالا فعلا علی الحساب مابقی پولی که گفتم رو بده تا ببینم میتونم تعجیل بندازم تو کار!
یه نگاه معنی داری کرد و بعد از یکم مکث گفت: باشه، ولی قول بده که اینبار دیگه تمومه. منم کفگیرم خورده به ته دیگ. بیشتر از اینی که امروز بهت میدم دیگه چیزی تو چنته ندارم که بتونم برات رو کنم.
رفت طرف دولابچه ی تو اتاق، هنوز درش رو وا نکرده بود که یهو در واشد و خسرو اومد تو. همینکه چشمش بهم افتاد سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…