قسمت ۱۰۷۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۱ (قسمت هزار و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
چند لحظه بعد فقط من بودم و موچولی و مشتی خانوم که نیمه جون افتاده بود گوشه ی حیاط و جنازه ی غرقه به خون گرگ آقا….
نایب و گزمه هاش که رفتن اهالی محل ریختن توی خونه. شلوغ شد. یکی روی جنازه رو انداخت، یکی زیر پر و بال مشتی خانوم رو گرفت، یکی میگفت واسه ی مجلس ختم چکار کنن، یکی نفرین میکرد و یکی دعا. فقط موچولی بود که اشکهاش خشک شده بود روی گونه اش و خیره مونده بود به ننه اش که نفسی براش نمونده بود. جای بازی با بچه های تو کوچه، بیخود پاش وا شده بود به بازی کثیف بزرگون. بی توجه بهش، اهل محل اینور و اونور میدویدن و تدارک خاکسپاری گرگ آقا رو میدادن. انگار داشت یه سنگی تو دل موچولی رشد میکرد که یه روزی بالاخره از تو تیرکمون دلش رها میشد و عقده های امروزش رو خالی میکرد.
رفم جلو، سرپا نشستم بغلش، یه دستی به سرش کشیدم و گفتم: وخی ننه، طوریه که شده، عیب نداره، دیگه مرد خونه تویی، پاشو به ننه ات برس که حالش خوش نیس.
برگشت یه طور عجیبی نگام کرد و با ترس گفت: ننه ام میگفت تقصیر توئه که گرگ آقا تیر خورد، حالا هم خودم میدونم، تقصیر توئه که…
اخم کردم تو روش و گفتم: خوبه خوبه، بچه فسقلی واسه من زبون درآورده، تو هم از تخم و ترکه ی همونایی، حرف مفت میزنی. خدا بیامرزتش، ولی گرگ آقا دزد بود. تو دیگه مث اون نباش…
بیشتر اخم کرد و با نفرت خیره شد بهم. دیدم این بچه آدم بشو نیس. پا شدم راه افتادم که برم.
هنوز پام رو تو دالونی نگذاشته بودم که یهو دیدم موچولی داره داد میزنه: این ننه ام رو به این روز انداخت… گرگ اقا رو این کشته….
برگشتم. دیدم داره به من اشاره میکنه، همه ی در و همسایه نگاهشون چرخید طرف من. یه آن موندم از کار موچولی. دیدم همسایه ها دارن میان طرفم. وا نستادم. دویدم بیرون و رفتم طرف امومزاده و خودمو تو جمعیت گم و گور کردم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…