قسمت ۱۰۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۷۰ (قسمت هزار و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: نایب خان، هیچکاره اس این زن. میشناسمش. به بچه اش رحم کن. عزیزش جلوی چشمش پر پر زده، نمیدونه چی میگه، بی خیالش شو…
یه نگاهی بهم کرد و گفت: تو اصلا خودت چکاره ای اینجا؟ فک و فامیلشی یا همستش که پشتش در اومدی؟
دیدم حالاست که یه وصله ای هم به من بچسبونه و بخواد ببرتم واسه استنطاق. این حکومتیا هم که اکثرا برزو خان رو میشناسن. بفهمه ارتباطی دارم با عمارت خان، واسه خود شیرینی هم که شده به برزو اطلاع میده و اونوقته که اوضاع پس بشه.
گفتم: نه فامیلم نه کاره ای نایب خان. اومده بودم یه دعا بگیرم که یهو شما رسیدین. نه اینکه اعتقاد داشته باشم به این چییزا، ولی ضعیفه بنده خدا شوور مرده است و دستش تنگ. شکم این بچه یتیم رو اینطوری سیر میکنه. گه گاه میام یه دعا میگیرم ازش روی دلرحمی، بابت کمک. این جنازه هم که افتاده این وسط پسر آبجیشه. دیده بودمش چندبار. میومد یه سلامی میکرد و میرفت.
با اخم و تخم گفت: اگه کاره ای نیستی وایسا کنار حرف اضافه هم نزن، تو کار منم دخالت نکن. راهتو بکش و برو تا نظرم بر نگشته.
بعد هم رو کرد به گزمه هایی که وایساده بودن بالاسر مشتی خانوم که داشت همچنان زنجه موره میکرد و داد زد: چرا معطلین؟ بندازینش کنار و جنازه رو ببرین…
گزمه ها دستهای مشتی خانوم رو گرفتن. ولی اون محکم گرگ آقا را چسبیده بود و تقلا میکرد که دست گزمه ها به جنازه نرسه. جدا کردنش سخت بود.
نایب که دید اونها کاری از پیش نمیبرن خودش رفت جلو و با کف چکمه اش کوفت وسط کمر مشتی خانوم. نزدیک بود نفسش بند بیاد. نایب گیسهای مشتی خانوم رو از زیر چارقد مشت کرد و از رو گرگ اقا بلندش کرد و انداختش اونور. به گزمه ها اشاره کرد جنازه رو بردارن.
پاهای گرگ آقا رو گرفتن و کشون کشون بردن طرف دالونی. سر و تنش که ول بود روی زمین یه رد خون کشیده مینداخت تو حیاط. موچولی بهت زده و خیره نشسته بود کف حیاط و فقط نگاه میکرد.
هنوز گزمه ها به دالونی نرسیده بودن که یک نفر به دو اومد داخل و نایب رو صدا کرد. نایب اشاره کرد بره پیشش.
طرف اومد کنار نایب و گفت: قربان. ضارب رو پیدا کردیم. لوش دادن. خودش هم از ترس جونش اعتراف کرده که سوء قصد کار اون بوده! این یارو که زدین کاره ای نیس…
نایب یکم مکث کرد و رو به گزمه ها داد زد: آهای… بندازین زمین جنازه رو… ارزونی خودشون!
رو کرد به مشتی خانوم و گفت: آهای زنک… از خیر جنازه ات گذشتم. هر غلطی میخوای باهاش بکن!
بعد هم اشاره کرد به افرادش. چند لحظه بعد فقط من بودم و موچولی و مشتی خانوم که نیمه جون افتاده بود گوشه ی حیاط و جنازه ی غرقه به خون گرگ آقا….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…