قسمت ۱۰۵۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۵۸(قسمت هزار و پنجاه و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم سراغ طبیب و آوردم بالاسرش….
گلوله ای که تو پهلوش نشسته بود را درآورد. گرگ آقا داد و بیدادش رفت به آسمون و بعد هم از حال رفت. مشتی خانوم کم مونده بود قلبش وایسه. طبیب گفت مرمی جای ناجوری نخورده بوده، نه استخونش شکسته نه خیلی فرو رفته. با فاصله شلیک شده بود و فقط گوشتش رو سوراخ کرده بود. جاش رو مرهم گذاشت و رفت.
همینکه طبیب پاش رو از تو خونه گذاشت بیرون مشتی خانوم باز شروع کرد به ناله و نفرین که: چه بلایی میخواستی سر این بدبخت بیاری؟ چه هیزم تری بهت فروخته بود که براش دسیسه کردی و میخواستی به کشتنش بدی؟ کم اومدی اینجا دعا گرفتی و کارت رو راه انداختم؟ دیگه مرضت چی بود؟
توپیدم بهش که: چی داری میگی مشتی خانوم؟ اگه به حرمت همجواریت با این امومزاده نبود به این راحتی از حرفت نمیگذشتم! این بابا زخم خورده، خون ازش رفته، تو اون حال یه هذیونی گفته. تو هم حالا پی اش رو گرفتی؟
گفت: گرگ آقا همه ی خون تنش هم بره هذیون نمیگه. خوب حالیش میشه چی داره از دهنش در میاد. یالا زود بگو ببینم چه خبره، اگر نه خودم میام دم عمارت خان و همه چی رو عیون میکنم ببینم کی راست میگه کی دروغ!
دیدم عصبانیه و زخم خورده، نمیشه تند باهاش حرف زد و بد باهاش تا کرد الان. وگرنه میزنه به سیم آخر و میره دم عمارت آبرو ریزی راه میندازه…
گفتم: والا بلا من نمیدونم چی میگفت گرگ آقا. چه دسیسه ای آخه؟ مگه من مرض دارم خودمو بندازم تو هچل؟ تو هم عوض این حرفا برو یه آشی، شله ای چیزی درست کن بده به خوردش، زود قوت بگیره صداش درآد، ببینم حرف حسابش چیه.
گفت: دیگه حرفت رو نمیخونم. از اول دروغ گفتی بهم. الانش هم داری میگی…
گفتم: آخه چرا بایست بیام دستی دستی اون همه پول رو بدم دست این و بعدش هم خودمم بیام اینجا منتظر بشینم تا بیاد؟ اگه دسیسه ای تو کار بود که میرفتم و دیگه کلاهم هم میوفتاد اینجا نمی اومدم سراغش. کاری که بهت میگم رو بکن. بزار به حرف بیاد ببینیم چه خبر بوده، چرا اینطور شده…
با اخم و گریه پا شد رفت تو مطبخ. منم رفتم بالاسر گرگ آقا. موچولی نشسته بود کنارش و زل زده بود به زنگ پریده و لبهای سیاه شده اش.
گفتم: پاشو برو کمک ننه ات کن. نگرون گرگ آقا هم نباش. طبیب گفت زود خوب میشه.
گفت: منم میخوام مث گرگ آقا بشم که وقتی تیر خوردم ننه ام برام گریه کنه!
گفتم: خدا نکنه تیر بخوری. برو باریک الله، برو بزار نفسش جا بیاد.
پا شد رفت. تا مشتی خانوم اومد آشش رو حاضر کنه، گرگ آقا هم کم کم به ناله افتاد. صداش کردم. اولش نشناخت. فکر میکرد ننه اشم. بعد که حواسش جمع دور و برش شد و فهمید که منم شروع کرد به فحش دادن…
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…