🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۵۶(قسمت هزار و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
محکم فشارم داد تو بغلش و گفت: خدا عوضت بده ایشالا خاتون….
دو روز دل تو دلم نبود که ببینم گرگ آقا چکار کرده. میدونستم قلی خان و ننه موسی اینبار دیگه کوتاه بیا نیستن و از در مصالحه با خان وارد نمیشن. دختر ایل بیخود و بی جهت از دست رفته بود و این برای ننه موسی یعنی دو تا داغ و فراق از پی هم. اونبار گذشتن از خون برزو خان، اینبار محال ممکن بود گذشت. البته زورشون به برزو و آدماش نمیچربید ولی همینکه خواب خوش رو از برزو میگرفتن و موی دماغش میشدن برام بس بود.
تو این دو روز نرفتم سراغ مشتی خانوم. حوصله ی چس ناله ها و آه و زاری و نفرینش رو نداشتم. روز سیّم که دیدم هنوز خبری نیست، دیگه دل از دستم رفت. گفتم نکنه گرگ آقا سرم رو شیره مالیده؟ از کجا معلوم پول رو نگرفته باشه و بزنه به چاک؟ من که همراش نرفتم تا سیاه چادرای ایل! تا ظهر هم صبر کردم و دندون سر جگر گذاشتم، دیگه تا دیدم خبری نشد زدم به جعده و رفتم طرف خونه ی مشتی خانوم.
در که زدم اینبار خلاف همیشه که موچولی در رو باز میکرد صدای پای مشتی خانوم بود که پیچید تو دالون. از همون ته که میومد داشت قربون صدقه ی گرگ آقا میرفت.
-الهی دورت بگردم خاله! جونم به لبم رسید تا بیای و این درو بکوبی. دیر کردی درد و بلات به جونم….
در رو که باز کرد خواست بپره تو بغلم! منو که دید جا خورد و لیویرش آویزون شد. سلام کردم.
گفت: خیال کردم گرگ آقا برگشته. سه روزه چشم انتظارشم. بایست میومد تا امروز. نکنه….
پریدم تو حرفش. گفتم: میدونم. منم واسه همین اومدم. رو حسابش و فاصله ی راه، باید امروز تا غروب برگرده!
هیچ حساب کتابی نداشت خواهر. الکی گفتم که نخواد باز شروع کنه به چس ناله و زجه. اشاره کرد برم داخل.
موچولی دول انداخته بود تو چاه و داشت با اون قد و قواره اش، آب میکشید میریخت تو حوض. حوض رو خالی کرده بود مشتی خانوم و شسته بود. حتمی اونم از بیکاری میخواسته خودش رو مشغول کنه تا وقتی گرگ آقا برسه.
گفت: دیگه دلم طاقت نداره زن حاجی. کم کم میخواستم چادر سر کنم برم تو جعده سر راهش ببینم میاد یا نه!
گفتم: بیخود دل نگرونی. آدم مسافر رفتنش با خودشه، برگشتنش با خدا. یهو اومدیم و هوا خراب شد وسط راه، یا حیوون لنگ زد، دیر و زود میشه. ایشالا دیگه تا غروب سر و کله اش پیدا میشه و تو هم از نگرونی در میای.
گفت: چهل شب ختم انعام نذر کردم که صحیح و سالم برگرده. زنش هم آبستنه آخه. اونم نگرونه…
گفتم: به سلامتی. چشمتون روشن. کی تا حالا….
هنوز حرفم تموم نشده بود که در رو زدن. مشتی خانوم و من یهو پا شدیم و خیز ورداشتیم طرف دالون. موچولی زودتر دوید…
تا برسیم دم دالون موچولی در رو وا کرده بود. برگشت تو دالون و همینطور که میدوید طرف ما داد میزد: گرگ آقا… ننه گرگ آقا برگشته…
مشتی خانوم با خنده و صلوات دوید تو دالون منم خواستم برم که یهو جیغ مشتی خانوم مو به تنم سیخ کرد…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…