قسمت ۱۰۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۵۵(قسمت هزار و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
گوشام رو تیز کردم و رفتم جلوتر. گفتم: تا چی باشه حرفت…
یه نگاهی انداخت به دور و برش و گفت: راستش خاتون نمیدونم چرا از وقتی این عروس خان، زن خسرو خان رو میگم، اومده حس و حال خوبی بهش ندارم!
گفتم: چطور؟ حرفی مگه زده؟ یا کاری کرده؟
گفت: حتمی لزومی به این چیزا نیست. از چشماش میخونم خاتون. به نظرم یه فکرایی تو سرشه! دیروز نبودی، داشتم میرفتم یه سری بزنم تو مطبخ، تو راهروی عمارت دیدمش. وایساد به خوش و بش کردن. تا حالا اینطوری حالمو نپرسیده بود…
گفتم: خیالاتی شدی شهربانو. احوالپرسی که دیگه شک و شبهه نداره. بالاخره دیده اینجا همخونه این، خواسته باب رفاقت رو باز کنه!
یه آهی کشید و نشست رو کنده ی کنار آلاچیق. گفت: نه خاتون. خودمو که گول نمیزنم. پیدا بود این سلام و علیکش بی دلیل نیس. تو کل مدتی که وایساده بود به پرسیدن حال خودم و جد و آبادم یه بار هم به چشمام نگاه نکرد. زل زده بود به شکمم. میترسم از این نگاه. دیشب خواب دیدم زاییده بودم و داشتم بچه ام رو شیر میدادم که یهو آل اومد و خواست بچه رو ببره. گرفتمش که نگذارم، تا برگشت دیدم سحرگله! اصلا ماتم برده بود تو خواب، داشتم به این فکر میکردم که این آشناست، کاری به بچه ام نداره که یهو بچه رو قاپید و از پنجره پرتش کرد بیرون، خودش هم تو سیاهی گم شد. حالا هم که بهش فکر میکنم تن و بدنم میلرزه. صبح یه صدقه گذاشتم کنار که بدم به گدا! ولی باز دلم آروم نشد. اومدم اینجا یکم راه برم بلکه یادم بره…
راست میگفت. وقت داشت تعریف میکرد میلرزید و اشک حلقه زده بود تو چشماش. سحر گل هم عقل درست و حسابی نداره، میدونه نمیتونه چیزی رو پنهون کنه و قیافه اش زار میزنه که تو فکرش چیه، باز وایساده تو این موقعیت با این به حرف زدن.
گفتم: خیره ایشالا. بد به دلت راه نده. صدقه که گذاشتی کنار، بلایی هم باشه که نیست، رفع شده ایشالا. سحرگل هم دختر بدی نیست. میشناسمش از روزی که اومده تو این عمارت. شکلش همیشه همینطوره، کاری به اینکه تو رو دیده یا خیالی داشته نداره.
گفت: خدا کنه اینطور باشه که میگی. خلاصه، من که کسی رو ندارم، شما رو دیدم گفتم بهتون بگم در جریان باشین که خدای نکرده اتفاقی نیوفته. اگر هم زبونم لال، دور از جون اتفاقی افتاد، همینطور که امین خان بودین، میخوام امین منم باشین، جون شما و جون این بچه. اگه روزی روزگاری من نبودم میسپارمش به شما. به کس دیگه ای اطمینون ندارم.
همینطور زل زدم بهش. دلم ریخت یهو. مظلوم و معصوم داشت نگام میکرد و وصیت! یه آن نزدیک بود اشکم در بیاد. دیدم این بنده خدا که کاره ای نبوده، داره به پرتو برزو خان اینم میسوزه و چه جفایی میشه در حقش…
بغلش کردم. گریه ام گرفت. ولی کاری از دستم برنمی اومد براش. کار از کار گذشته بود. بهش گفتم: ایشالا که بلا دور باشه از خودت و بچه ات. ولی چون داری وصیت میکنی میگم که دلت قرص باشه. چشم! جون من و جون این بچه. فرقی نداره با بچه ی خودم برام.
محکم فشارم داد تو بغلش و گفت: خدا عوضت بده ایشالا خاتون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…