قسمت ۱۰۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۴۷(قسمت هزار و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: گرگ آقا رو بایست صدا کنی که رفیقاش رو جمع کنه. میخوام خان رو بندازن تو یه بازی که به این مفتیا نتونه ازش بیرون بیاد!!
هی اِن و مِن کرد و دو به شک بود، ولی آخر قبول کرد. قرار شد فرداش قبل از ظهر گرگ آقا رو صدا کنه بیاد که چند و چون کار رو باهاش در میون بزارم. با ترس و لرز تو تاریکی برگشتم عمارت. بخت باهام یار بود که این یارو که گذاشته بودن جای مسلم دربون هنوز ناوارد بود و هواسش خیلی جمع نبود. تا دیدم هواسش پرته زود رفتم تو. به عمارت خودم که رسیدم هنوز چادر از سر ننداخته بودم که دیدم در میزنن. به خودم گفتم حتمی برزو خان پشیمون شده از کارا و حرفاش و فرستاده دنبالم! در رو وا کردم. سحرگل بود. بایست حدس میزدم که خان از این غیرتا نداره.
گفت: معلوم هست کجایی خاتون؟ از ظهر تا حالا دوبار اومدم اینجا. سراغت رو از هر کی گرفتم گفتن ندیدنت. چی شد یهو غیبت زد؟ از حرفای من دلخور شدی؟ قرار بود بیای یه فکری بکنیم واسه این زنیکه که تازه از راه رسیده. کاشکی….
پریدم تو حرفش. گفتم: کاشکی رو کاشتن سبز نشد. بیا تو دم در بده. بعد از یه عمری بالاخره پای شما هم به اینور عمارت رسیده بالاخره!
اومد تو. گفت: تا خسرو سر ننداخته و پیگیرم نشده بایست برگردم. فردا بیا اونور بشینیم درست و درمون اختلاط کنیم ببینیم چه کار بایست کرد.
گفتم: والا چی بگم سحرگل خانوم. کور خود شدم و بینای مردم. خیال نمیکنم کاری از دستمون بر بیاد…
اخم کرد. گفت: میگم دلخوری از حرفم نگو نه. کینه ای نباش خاتون. آدم هزارتا حرف میزنه تو هزار حال. اینکه این موقع اومدم اینجا پی ات یعنی برام مهمی.
گفتم: بحث شما نیست. منو چه به دلخوری از شما؟ شوورت یهو از این رو به اون رو شده. همچین انگار خوشش نمیاد بپلکم دور و بر تو بچه هات!
گفت: وا! چرا؟ مگه حرفی زدی؟
گفتم: من نه. ولی اونوقتی که گفتی تو ولایت چپ و راست یادت میکرد و گفتم بعیده، خیال کردی مهمل میبافم. ولی بدون بعیده. علی الخصوص حالا.
تکیه داد به دیفال. گفت: چه توفیری کرده مگه حالا با اونوقت؟
گفتم: ببخشین اسباب پذیرایی ندارم اینجا. کلبه درویشیه و غیر از نون خشک و آب چشمه چیزی توش پیدا نمیشه…
گفت: نزن به بیراهه. چی شده مگه؟
گفتم: هیچی. زبون خان وا شده!
تعجب کرد. گفت جدا؟
گفتم: آره. همین که تو هم نمیدونی تا حالا یعنی کار بیش از اینا که خیال کنی بیخ پیدا کرده. برزو خان مسره به زاییدن شهربانو. منم میخواستم سوسه بیام تو کار. فهمید پشت سرم جفنگیات گفت به خسرو که پام رو از اونجا ببره. خسرو باهام چپ افتاده، شهربانو هم پا به ماهه، برزو خان هم میخواد شمشیرش رو واسه این یکی از رو ببنده. واسه همینه که نه من نه تو کارمون به جایی نمیرسه!
گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…