قسمت ۱۰۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۴۵(قسمت هزار و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. گفتم: فردا دیره. شومم نوش جونتون. بخورین. من اشتهام کوره. ولی حتمی امشب بایست کارمو انجام بدی…
با کنجکاوی نگام کرد و گفت: هان؟ چه خبره زن حاجی؟ کارت اینقدر واجبه؟
گفتم: آره. عجله دارم.
کماجدون رو وارو کرد تو یه مجمع و گفت: عجله کار شیطونه. بایست درست و دقیق ببینم چه خبره تا بتونم دعای خودشو بدم. آهای موچولی، کدوم خراب شده ای غیبت زد؟ بیا شوم سرد میشه. میبینی، تا حالا از گشنگی داشت زمین رو گاز میگرفت سر بزنگاه غیبش زده تو این تاریکی.
صدای موچولی از اونور حیاط انگار از ته چاه میومد. داد زد: تو مستراحم ننه…
مشتی خانوم گفت: حالا هر روز همین وسط کارتو میکردی، شبیه تو این تاریکی رفتی تو مستراح؟ ملا به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت…
مجمع رو گذاشت وسط ایوون و فیتیله ی چراغ رو بالا کشید گذاشت کنارش.
گفتم: دعا نمیخوام مشتی خانوم. لااقل حالا. میخوام کار دیگه ای بکنی برام!
دوتا پیاله ورداشت همونطور که داشت از تو خمره ماست میریخت توش گفت: یعنی چی دعای نمیخوای؟ ببین بزار همین اول آب پاکی رو بریزم رو دستت. اون که جادو جنبل میکرد آبجیم بود. که حالا زیر خاکه. من از این کارا نمیکنم. قبلا هم بهت گفتم… موچولی ذلیل مرده مگه داری سر آقات رو میزاری اون تو؟ زود جمعش کن بیا، هرچی پشه بود جمع شده دور چراغ، حالا میوفتن تو ماستها!
نشست سر ایوون و مجمع رو کشید جلوش و شروع کرد با دست خوردن. تعارف کرد.
گفتم: نوش جون. سیرم. منظروم از اینکه دعا نمیخوام این نیست که اومدم دنبال جادو. میخوام خودت و شریکت برام یه کاری بکنین.
موچولی از تو مستراح دراومد و دوید طرف ما. نشست سر مجمع و مثل قحطی دراومده ها شروع کرد پلوها رو مشت کردن و ریختن تو دهنش. از بس هول میزد نصفش رو میکرد تو دهنش و باقیش میریخت تو مجمع.
مشتی خانوم پیاله ی ماست رو هورت کشید و گفت: شریک؟ منظورت…
گفتم: منظورم گرگ آقاست.
گفت: تا کارت چی باشه. دردسرش چقدره؟ گرگ اقا که فعلا نیست…
موچولی با دهن پر گفت: تو قمار دعوا کرده، کتک خورده افتاده تو خونه. گفته بگین نیس….
مشتی خانوم با کف دست محکم زد پس گردن موچولی و گفت: پدرسگ مگه خودم زبون ندارم؟ اگه قرار بود کسی بدونه خودم زبون داشتم!
رو کرد به من و گفت: خوش نداشت کسی بفهمه. نگفتم که رازداری کرده باشم. همونطور که راز تو هم پیش من محفوظ میمونه! اصلا بگو ببینم چه خبره و چی میخوای تا ببینم شدنیه یا نه.
یه نگاه به موچولی کردم و گفتم: شک ندارم که حرفم پیشت محفوض میمونه، ولی در دهن بچه رو که نمیشه بست یا اجبارش کرد که نگه. مث همین حالا. شومتون که تموم شد بریم تو اتاق برات بگم.
کاسه ماستش رو هورت کشید باز و تهش رو هم انگشت کشید. بعد هم دور دهنش را با پشت آستینش پاک کرد و گفت: الهی شکرت. امشبم سیر شدیم…
پا شد. گفت: من دیگه نمیخورم. پاشو بریم ببینم چکار بایست بکنیم. پاشدم.
گفت: راستی حلال کن. یه دوتیکه لباس از تو بقچه ات ورداشتم سر گذر فروختم که امشب واسه این بچه دمپختک درست کنم! دیگه خسته شده بود از نون و ماست.
گفتم: حلالت. خیلی بیشترش هم بهت میدم اگه کارمو درست و حسابی راه بندازی.
چشماش برق زد. چراغ رو ورداشت و رفتیم تو اتاق. موچولی موند تو تاریکی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…