قسمت ۱۰۴۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۴۲(قسمت هزار و چهل و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. برزو خان داشت حرف میزد. روون. زبونش نه سنگینی داشت و نه لکنت….
گفتم: کی زبونت واشد؟
پوسخندی زد و گفت: دو سالم که بود!
گفتم: یعنی تو این مدت….
گفت: دیدم بهتره یه مدت حرف نزنم ببینم میخواین چکار کنین. ببینم من نباشم خسرو میتونه دوتا حرف حسابی تحویل مردم بده یا نه!
سرخ شدم. خونم به جوش اومده بود. با غیظ گفتم: مگه خودت حرف حساب زدی بهش که میخوای حرف حساب ازش بشنفی؟ چی گفتی بهش؟
پا شد. عصاش رو تکیه داد به دیفال و عباش رو که آویزون بود به گل میخ ورداشت انداخت رو شونه اش و گفت: هرچی که لازم بود و به صلاح!!
داد زدم: به صلاح کی؟ تو؟ به چه قیمتی؟ بدنومی من؟
برگشت و براق شد بهم. گفت: به صلاح جفتتون. بعد هم چرا مزخرف میگی؟ چه بدنومی ای؟
گفتم: بدنومی من. یه طوری اومده باهام اتمام حجت میکنه که دیگه نمیخواد دور و بر خودش و سگ توله هاش بپلکم که انگار هرزگی کردم. قبلش که اینطور نبود. با تو حرف زد و اومد بیرون، بعد یهو رنگ عوض کرد.
گفت: حرف بی ربطی بهش نزدم. یه چیزایی بهش گفتم، ولی همه چی رو نگفتم. دیدم هنوز دل شنفتن نداره. خواستم بهش بگم که فخری ننه اش نیست، ولی همینکه اسمش رو آوردم رنگ به رنگ شد و غیرتی. چه میشه کرد؟ خیال میکنه ننشه و حرف بی ربط پشت سرش تنش رو تو گور میلرزونه.
گفتم: فخری به درک. من کاری به کار اون ندارم. پشت سر من چی بهش گفتی که منو میبینه رم میکنه؟
گفت: به موت قسم هیچی! بهش گفتم من آقاشم. خیالات بیخود یهو نیوفته به سرش…
گفتم: فقط گفتی آقاشی؟ چرا یه راست نگفتی من ننش ام؟ خان جفا کردی. خودت با چشم خودت عزرائیل رو دیدی و یکم که سر پا شدی باز همه چی یادت رفت. چرا نگفتی هنوز نزاییده اومدی از تو دومنم کشیدیش بیرون و انداختیش تو بغل فخری که یهو خاطر کثافت اون چسان فسانی مکدر نشه؟
داد زد: بسه دیگه حلیمه. اون هنوز تو فکر خورشیده! اسمت که میاد کینه اش زنده میشه. همین که دهن وا کردم شروع کرد از تو و خورشید و اینکه آقای خورشید بی غیرت بوده و آقای خودش مَرد، حرف زدن. بعد هم گفت من شک دارم به دایه که اصلا شوور داشته…
بغضم ترکید. گفتم: تو چی گفتی؟
سکوت کرد. گفتم: پس اونوقتی که بایست حرف میزدی لال شدی هان؟ اونوقتی که پای آبروی من اومد وسط دیگه زبونت چسبید به سقت برزو خان.
داد زد: نتونستم! میفهمی ضعیفه؟ بگم ننه اش، کلفت قلعه ی آقام بوده تو ولایت؟ بگم هیچکی خبر نداشت و من رفتم سراغش که تو رو پس بندازم؟ بگم میرآقا زیر پام نشست که یه بچه پس بندازم تو خفا که در دهن خان والا رو ببندم؟ اونوقت چی فکر میکنه خسرو؟ خیال نمیکنه جفتمون هرزه بودیم؟ الان فقط یکیمون بدنومه تو نظر اون. نزار خیال کنه آقاش هم هرزگی کرده!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…