قسمت ۱۰۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۴۱(قسمت هزار و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
زود بقچه ات رو وردار و راه بیوفت!
دویدم دنبالش و مچ دستش رو گرفتم. بدجور نگام کرد و با حرص دستش رو از دستم کشید بیرون.
گفت: نمیفهمم خاتون. والا نمیفهمم! واسه چی خواستی آقام حقیقت رو به من بگه؟ من سر پیاز بودم یا ته پیاز؟ چرا خواستی از چشمم بیوفتی؟
رهاش کردم. با تعجب گفتم: چرا نبایست بدونی؟ اونم چیزی که به تو هم ربط داره! تو هم سر پیازی و هم ته پیاز. مگه آقات غیر از تو دیگه پسر داره؟ سر اینکه تو رو داشته باشه چه خون دلی که نخوردم. وقتی خان والا-آقا بزرگت- پاش رو کرده بود تو یه کفش که برزو بایست پسر داشته باشه که دودمان پر فروغش، مقطوع النسل نشه، چاره چی بود؟ فخری که اولش نمیتونست آبستن بشه و بعدش هم که شد باعث نا امیدی برزو خان شد.
توپید بهم که: منظورت چیه؟ مگه تا افتادم رو خشت کور بودن و لای پام رو ندیدن که باعث نا امیدیشون شده باشم؟ پسرای بقیه مگ شاخ و دم دارن که من نداشتم؟ والا همه تک پسرشون رو میزارن رو چشمشون، آقای ما تازه هر بلایی بگی سر من آورد. ننه فخریم خدابیامرز میخواست روونه ام کنه برم خارجه. موندم. محض خاطر خورشید. اگه زنده بود نمیگذاشت هدر برم تو این عمارت. به هر زور و ضربی بود فرستاده بودم اونور آب و حالا حتمی واسه ی خودم طبیبی، وزیری چیزی شده بودم. موندم اینجا و اینم نتیجه اش. بایست وایسم سر اینکه دایه ام سر هرزگی بچه پس انداخته بوده و از اقبال من کس دیگه ای تو این عمارت نبوده که پستشونش شیر داشته باشه، بایست زهر شیر اون بره تو تنم. حالا میفهمم چرا آقام ازم دوری میکنه و همش میخواد دست به سرم کنه! که چرا سر پیری چشش پی زن گرفتن و بچه پس انداختنه! میدونی چرا؟ چون دلش بهم رضا نیست. خیال میکنه چون شیر تو رو خوردم منم حرومی شدم! لابد ننه فخری هم اگه میدونست نمیگذاشت زیر دست تو قد بکشم!
دهنم واز مونده بود از حرفاش. انگار چون برزو زبون نداشت که درست حرف بزنه، خسرو همه چی رو وارونه حالیش شده بود. هاج و واج از چیزایی که میشنفتم، بقضم گرفته بود و با اینکه میخواستم جواب حرفاش رو بدم نمیتونستم.
تا به خودم بیام و بتونم حرف بزنم خسرو رفته بود. من مونده بودم و یه عالمه زخم رو دلم.
رفتم سراغ برزو که بهش بگم هرچی خواسته بگه خسرو حالیش نشده. برزو نشسته بود روی صندلی کنار اتاق و دوتا دستش رو گذاشته بود سر عصا و پیشونیش رو روی دستاش.
آروم سر بلند کرد. منو که دید باز سرش رو گذاشت روی دستش و چشماش رو بست.
بغضم ترکید. با گریه گفتم: چی به خسرو گفتی برزو خان که اینطور میکنه با من؟ تو که زبونت نمیگرده چرا خواستی من برم بیرون که حالا سوء تفاهم بشه براش و نخواد که دیگه منو ببینه؟ این حرفا چیه میزنه خسرو؟ خدا رو خوش نمیاد برزو خان. من که هیزم تری به کسی نفروختم که بچه ام بخواد اینطور باهام تا کنه….
برزو باز آروم سرش رو از روی دستاش بلند کرد و یکم خیره نگام کرد و بعد گفت: بیا بشین حلیمه. نگران نباش….
داشتم از تعجی شاخ در می آوردم. برزو خان داشت حرف میزد. روون. زبونش نه سنگینی داشت و نه لکنت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…