قسمت ۱۰۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۴۰(قسمت هزار و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
داشتم شاخ در می آوردم. گفتم: دستم درد نکنه! اول بچش بعد بگو بی نمکه….
پرید تو حرفم: از اون روزی که خورشید رو دادی دست اون مرتیکه و منو دست به سر کردی چشیدم ازت. یه عمری به اون خدابیامرز دروغ گفتی و بعدش هم به من، حالا هم دم به ساعت داری جلوم نقش بازی میکنی. دیگه بسه خاتون. هرچی بایست میدونستم دونستم. دیگه نمیخوام دور و بر زن و بچه ام ببینمت!
از حرفاش دلم شکست و هول افتاد توش! یاد حرفای برزو افتادم که میگفت اگه منم بگم خسرو باور نمیکنه! راست میگفت. حتم کردم برزو حقیقت رو بهش گفته و خسرو زیر بار نرفته و حالا هم سر اینکه کسی خیال نکنه راستی راستی اون پسر منه داره تارم میکنه از خودش و خونواده اش که کسی بویی نبره!
بغض بیخ گلوم رو گرفت و همچشن فشار آورد بهم که بی صدا اشکم روون شد.
گفت: میشناسمت دیگه خاتون. اشک تمساحه اینا. اثری نداره رو من. برو تو عمارت خودت که خلوت باشه و راحت تا صبح زور بزن و اشک بریز. بلکه خدا از سر تقصیراتت بگذره.
گفتم: هرچی بوده ننه تقصیر من نبوده. آقات اینطور خواسته. از همون وقتا التماسش کردم که راستش رو بهت بگه، نگفت. یه روز گفت بچه ای، یه روز هم گفت بزرگی طات شنفتن نداری. حالا هم که من زیر پاش نشستم تا واقعیت رو بهت بگه، این شده نتیجه اش. بیخود با من کینه ورداشتی و چپ افتادی. راست میگفت برزو خان. نبایست تو این موقعیت این قضیه رو میفهمیدی. ولی اگه خدای نکرده اتفاقی واسه آقات می افتاد دیگه کسی نبود که بخواد راستش رو بهت بگه. خیال کردم از زبون خودش بشنفی حرفی توش نیست و باور میکنی. اما چه کنم که حالا افتادی رو دنده ی انکار. نترس ننه کسی قرار نیست از قضیه خبردار بشه غیر خودت. این راز فقط بین من و برزو خان و توه…
براق شد بهم: هی به من نگو ننه! اصلا میدونی چی داری میگی؟ بازم یه نقشه ای سوار کردی و کاسه ای زیر نیمکاسه گذاشتی؟ بس نیست این همه دو دوزه بازی؟
گفتم: دو دوزه کدومه ننه؟ همش عین حقیقته!
چشماش گرد شد. گفت: یعنی داری میگی هرچی آقام میگه راسته؟
با سر اشاره کردم آره!
رگ گردنش زد بیرون و گفت: دیگه بدتر! موندم چرا خان تا حالا ننداختت بیرون از این عمارت! ببینم راستی راستی من بچه بودم تو بهم شیر دادی؟
گفتم: این چه حرفیه؟ مگه میشه ادم بچه ی خودشو شیر نده؟ شیر فخری که قوت نداشت. به شیش ماه نکشیده خشکید. من موندم و دوتا بچه ی شیری. نبودم که جفتتون تلف میشدین.
با حرص گفت: تلف میشدم بعض این بود که شیر حرومی تو رو بخورم! باعث و بانی بدبختی اون خورشید بد اقبال هم همین شیر شوم تو بوده!
اصلا دیگه نمیخوام تو این عمارت ببینمت. همین امروز کاسه کوزه ات رو جمع میکنی و میزنی به چاک! وگرنه…
حرفش رو نیمه گذاشت و یه تف انداخت رو زمین و عصبانی راهش رو کشید و رفت. داد زد: وقتی برگشتم دیگه نمیخوام ببینمت تو عمارت. زود بقچه ات رو وردار و راه بیوفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…