قسمت ۱۰۳۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۷(قسمت هزار و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم گفت: بگو چرا از وقتی ما اومدیم کلا بیرون نمیاد و خودشو نشون نمیده. اون یکی دوباری هم که دیدمش و چشم تو چشم شدیم اصلا وانیساد. زود رفت که یهو زیر اون لباس گشادش چشمم به شکمش نیوفته! اون وقت خسروی بی عقل رو بگو که باز برگشته تو این خراب شده! ببینم خسرو هم خبر داره؟
بِر و بِر نگاش کردم. بعد هم شونه انداختم بالا. گفتم: من نمیدونم. از خودش بپرس!
سرش رو مث شتر تکون داد و گفت: پس خبر داره! آدم که خواری طلب باشه همینه. میدونسته و یه کلوم به من حرفی نزده تا برگردیم و کار از کار گذشته باشه.
گفتم: هنوز هم خیلی کار از کار نگذشته خانوم! میتونین همین امروز باز اسبابتون رو بریزین پشت گاری و برگردین ولایت!
با یه عشوه ی عصبانی گفت: وا! همینم مونده باز این همه راه رو برگردم. اونوقتی که خسرو بایست زبون باز میکرد که من همونجا تو قلعه تکلیف رو معلوم کنم لال مونی گرفته بود. الان که اومدم دیگه محاله برگردم. دیگه پای همه چی مث مرد وا میستم!
معلوم بود از اول داره قپی میاد. هر کی دیگه هم جای اون بود و تو عمارت این همه کلفت و نوکر دم دستش بود و همه چیزش به راه، محال بود برگرده تو قلعه.
گفت: نمیشه دست رو دست گذاشت. بایست کاری کرد.
اخمهام رو کشیدم تو هم و براش طاقچه بالا گذاشتم. گفتم: ببین سحرگل خانوم، من دیگه حال و حوصله ی در افتادن با این یکی رو ندارم. همون گلین و توران برای هفت پشتم بسه. کم بدبختی نکشیدم سر اون دوتا. کم مونده بود جونم رو هم بزارم روش!
برگشت اول با اخم و تخم خیره شد بهم، بعد یهو صورتش از هم وا شد و اومد دستم رو گرفت برد نشوند بالای اتاق و خودش هم نشست جفت من.
گفت: الحق که سر اون دوتا گل کاشتی خاتون. میبینی که زحمتهات جواب داد. الان نه گلینی هست و نه توران آغایی. من که یادم نرفته! به وقتش از خجالتت در میام. تا الان هم فرصت نشده. خودت که شاهدی. تو اونور عمارت زندون بودی و ما تبعید بودیم تو قلعه! خدا شاهده خسرو همیشه تعریفت رو میکنه. قلعه که بودیم یه لحظه دایه دایه از دهنش نمی افتاد! الان هم تو نباشی خاتون کار نصف این عمارت لنگه…
میدونستم داره یاوه میگه که دلمو به دست بیاره و خرم کنه.
گفتم: یه چیزی بگو سحرگل خانوم که ادم شاخ در نیاره. میخوای دلمو به دست بیاری جای خود، ولی دروغ نمیخواد ببافی به هم. خسرو روز روزش اسم منو به زبون نمیاره، چه رسه توی قلعه!
گفت: چه حرفا میزنی خاتون؟ سنگ خلا بشم اگه دروغ بگم. به همین برکت قسم خسرو توی قلعه مدام یاد تو میکرد. میگفت نمیدونم چرا اینجا که میام همش دایه میاد جلو چشمم. انگار این قلعه رو به اسم دایه طلسمش کردن!
اینو که گفت دلم هری ریخت. پا شدم و زود از اتاق اومدم بیرون. هرچی سحرگل گفت کجا میری، گفتم بشین زود برمیگردم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…