قسمت ۱۰۳۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۶(قسمت هزار و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
دستهای پسرک رو که خواست ببنده گفت: خان، این یکی تموم کرده…
چندتا از نوکرا رو صدا کردن که پسرک رو ببرن و اون دوتا رو انداختن تو سیاهچال. بعد هم خسرو گفت میرغضب هرچی ماست و دوغ توی تغار و سر سفره هست رو تو سیاهچال با زور به خوردشون بده و در رو قفل کنه و بعد از اون هم هرچی صدا کردن جواب نده تا دو روز.
نمیدونم چی ریخته بودن توی ماستها. ولی هرچی بود چون کم کم به خورد برزو داده بودن، ذره ذره روش اثر کرده بود. ولی مسلم دربون و عباس ماستبند که یهو به خوردشون رفته بود سم زودتر بهشون اثر کرد. البته خواهر اگه آدم اون همه ماست و دوغ رو یه جا میخورد حتی اگه مسموم هم نبود بعید میدونم جون سالم به در میبرد!
بعد از دو روز دستور داد از تو سیاهچال درشون آوردن. جفتشون مث خیک باد کرده بودن و ریق رحمت رو سر کشیده بودن!
البته برزو تا فهمید قضیه درست بوده مسلم مرده، یکم تأسف خورد ولی بی چشم و رو یه تشکر از من نکرد که فهمیدم چه توطئه ای تو کار بوده و مچ اونها رو گرفتم و جونش رو نجات دادم!
طبیب رو خبر کردن و بهش گفتن دلیل بدحالی خان چی بوده. اونم یکم دوا داد براش و گفت تا ده روز دیگه حالش خوب میشه، ولی زبونش معلوم نیست به این زودیا واز بشه و بتونه مث سابق حرف بزنه.
از اونور سحرگل که فهمید چی شده بوده به ظاهر اظهار خوشحالی میکرد و جلو خسرو میگفت: خوب شد که زود فهمیدین، وگرنه خدای نکرده بلایی سر خان میومد و یه عمر عزادار میشدیم!!
ولی تو خلوت بهم گفت: خاتون، بی کاری؟ اگه کار نداری برو تمبونت رو بزار تو هونگ و هی بکوب که مشغولیات داشته باشی!!
گفتم: چطور؟
با تأسف گفت: آخه من نمیفهمم تو چه کارت به کار برزو خانه؟مدام تو کارش سرک میکشی که چی؟ حالا یکی هم که پیدا شد یه کار خیر از دستش بر میومد تو مانع شدی؟
منظورش به مسلم دربون بود! سحرگل از خداش بود که زودتر خان میمرد و خسرو را میدید که جای خان رو گرفته و از اونطرف هم خیالش راحت میشد که دیگه برزو نمیره زن بگیره و دیگه هر روز سحرگل هراس اینو نداشت که چه به سر مال و منالی که میرسه به خسرو میاد!
منم سر اینکه دیگه به من نتوپه و امر و نهی نکنه آب پاکی رو ریختم رو دستش. گفتم: هان؟ میترسی برزو خان نمیره و با زن جدیدی که آورده حالا حالا چیزی دست تو و شوورت رو نگیره؟
رو ترش کرد. گفت: وا چه حرفا! دیگه برزو خان زن بگیره یا نگیره به اونجای بچه امم نیس. خان دیگه بی کمک نمیتونه از جاش بلند بشه چه رسه به اینکه بخواد رقیب واسه خسرو پس بندازه. من نگرونیم این چیزا نیس خاتون…
گفتم: ربطی به از جا پاشدن و نشدنش نداره! کاری که بایست رو قبل از این مریضیش کرده!
گفت: هر غلطی میخواد کرده باشه! به من چه!
بعد هم تندی گفت: منظورت چیه؟
گفتم: شهربانو آبستنه. همین دو سه ماهه میزاد. اونوقت ببینم باز خیالت راحته یا ناراحت!
همچین که این حرفو شنفت انگار انداخته باشنش رو جعده ی زغال. آتیش گرفته بود و از اینور به اونور میرفت و هرچی از دهنش در میومد بار خسرو و برزو و شهربانو و من میکرد. بعد هم گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…