🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۵(قسمت هزار و سی و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
مسلم تیز عباس رو نگاه کرد و گفت: یه عمر همسایگی و رفاقت رو فروختی به یه تشر؟ این بود دستی که طرفم دراز کردی و قسمی که خوردی؟
عباس ماستبند با ترس و التماس رو به خسرو گفت: من بی تقصیرم خان. این نامرد منو وسوسه کرد. اصلا من از چیزی خبر نداشتم. نمیدونم چکار کرده بود که یه روز رو آشنایتی که با هم داشتیم اومد گفت ماست عالی میخواد برای خان والا. به سفارش طبیب! یه روز هم اومد گفت ماست مسموم بوده و حال خان بد شده، خواستم بیام به التماس و اظهار بندگی برای عفو، گفت نمیخواد. آخر سر هم ملتفت شدم کار خودش بوده. گفت اگه همراهش نشم میندازه گردن من که چیزی توی ماست ریخته ام و قصد جون خان رو داشتم. مجبور شدم خسرو خان. من کاسبم، آبرو دارم، منو چه به این حرفا؟!…
مسلم سر تکون میداد سر سفره و با حقارت به عباس ماستبند نگاه میکرد و پوسخند میزد. نمیشد فهمید کدوم یکی داره زیرآب اون یکی رو میزنه و راستی راستی کدوم یکیشون همچین نقشه ای ریخته بودن.
ماستبند اشاره کرد به پسرک و گفت: اصلا این شاهد، حی و حاضر. تو بگو، کی معرفیت کرد به خان و کلی زبون ریخت تا نوکر مخصوص بشی تو اتاق خان والا؟
پسرک بهت زده، رنگش شده بود عین گچ و خشک مثل مجسمه فقط اونها رو نگاه میکرد. خسرو هم که انگار تیارت باشه، بالای سفره نشسته بود و زل زده بود به این سه تا که ببینه آخر و عاقبت این نمایش چطور میشه و کی میتونه ضربه ای که براش کمین کرده بود رو به هر سه تای اینها وارد کنه!
مسلم گفت: تف به روی نامردت که تازه بعد از یه عمر همسایگی و رفاقت تازه ذاتت را رو کردی. حتم دارم اون نامردی که ما رو فروخته خود بی بته ات بودی. غیر از من و تو کسی خبر نداشت که قضیه چیه!
عباس شروع کرد به فحش و فضیحت دادن به مسلم و از یه طرف هم التماس کردن به خسرو. مسلم هم که زیر بار آدم فروشی عباس نمیرفت باهاش همونجا سر سفره دست به یقه شد.
پسرک سرش رو تکیه داده بود به دیفال و خیره مونده بود به دعوای اون دوتا. خسرو هم کیفیش کوک بود و یه نخ سیگار هم آتیش کرده بود و دو زانو درگیری مسلم و عباس رو نظاره میکرد.
من که تو دهنه ی در ایستاده بودم که اگه خسرو کاری داشت و صدا کرد زود برم جلو، ناظر همه ی اینها بودم. چندباری خواستم برم تو به خسرو خان گوشزد کنم که قضیه داره بالا میگیره و بهتره نگذاره کار به اینجاها بکشه، ولی دیدم مجالی نیست برای این حرفا و اون دوتا دارن همدیگه رو تیکه و پاره میکنن.
در همون بین یهو پسرک دهنش پر از کف شد و افتاد روی زمین و شروع کرد به لرزیدن. خسرو که این صحنه رو دید فریاد زد که دعوا رو تموم کنن. بعد هم به من اشاره کرد که میرغضب رو صدا کنم که اینها رو بندازه توی سیاهچال.
میرغضب دستهاشون رو با ریسمون بست. دستهای پسرک رو که خواست ببنده گفت: خان، این یکی تموم کرده…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…