قسمت ۱۰۳۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۴(قسمت هزار و سی و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
مسلم گفت: درسته سفره هنوز خالیه، ولی بوی قرمه سبزی دربار رو میده! این دوغ هم طعم قهوه ی قجر!
حاج عباس ماستبند که داشت لیوان دوغ رو سر میکشید، پرید توی گلوش و دستهای پسرک هم به لرزه افتاد و رنگ جفتشون پرید از حرف مسلم.
خسرو لیوان دوغی ریخت و تا تهش رو خورد. گفت: دعوتتون کردم من باب قدر دانی، بی حرمتی میکنی به سفره ی خان مسلم!
مسلم گفت: روم سیاس خسرو خان. قصد جسارت و بی ادبی نداشتم. ولی چه کنم که یه عمری نوکری تو این عمارت و همنشینی شبانه روزی با اون سگ دم در یه چیزایی رو خارج از عرف و ادب بهم تحمیل کرده. چهل ساله منم مث آقای خدابیامرزم دم تکون دادم توی این عمارت. ولی شامه ام هم تیز شده. عفو کنین جسارتم رو خسرو خان! ولی میترسم بعد از این خوان، قلیونی هم چاق کنند و بدن دستمون تا عیش و کیفمون به نهایت برسه و آخرش هم بسپارنمون دست میرغضب!
فکر نمیکردم مسلم که همیشه بلغمی نشون میداد خودشو اینقدر تیز باشه که دستمون رو خونده باشه! خسرو سگرمه هاش رو کشید تو هم!
اون دوتای دیگه که اشتهاشون کور شده بود و غمبرک زده بودن سر سفره. طبقهای کباب و خورش رسید و چیدم توی سفره.
خسرو گفت: مگه چکار کردی که ترس داری بسپارمت دست میرغضب؟
گفتم: آخه چوب رو که ورداری خسرو خان، گربه دزده میزنه به چاک!
مسلم نگاه معنی داری بهم انداخت. بعد رو کرد به خسرو و گفت: بی ادبی خسرو خان، ولی شما خودت با این همه الطاف و کرامات خوب به قانون عمارت واردین. من خودم تو این عمارت، بی دلیل کم آدم نسپردم دست فلک چی و میر غضب. حکم اینجا به صلاح و مصلحته نه به گنهکار و بی گناه! نمیدونم الان صلاح و مصلحت چی بوده، یا کی، چی پشت سر ما گفته و شما رو ظنین کرده، ولی هرچی که هست این سفره بوی خون میده نه بوی خوش!
برام عجیب بود که خسرو اینقدر خونسرد نشسته بود و راحت نونش رو میخورد و به توهینای مسلم گوش میداد! تا حالا اینقدر ندیده بودم راحت باشه!
گفت: حالا که خودت گفتی بزار برات بگم! سر بیگناه پای دار میره و بالای دار نه! اگه بیگناهین که با خیال راحت ناهارتون رو بخورین و آخر کار هم دستخوشتون رو بگیرین و برین! اگر هم خبط و خطایی کردین که خودتون میوفتین تو چاهی که کندین! منم چشم و گوشم رو میبندم رو حرفایی که زدی! پس خودتون با زبون خوش هرچی ماست و دوغ توی سفره هست رو بخورین وگرنه میگم دست و پاتون رو ببندن و همه اش رو با زور بریزن تو حلقتون!
پسرک یهو زد زیر گریه و عباس ماستبند گفت: عفو کنین خسرو خان! هرچی بوده زیر سر همین مسلم بی صفت بوده. اون نشست زیر پای من که ماست مخصوص بیارم برای عمارت….
مسلم تیز عباس رو نگاه کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…