قسمت ۱۰۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۲(قسمت هزار و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم شروع کردم جریان مسلم و حاج عباس ماستبند رو از اول تا آخر براش گفتم.
خسرو تا ملتفت قضیه شد رگ گردنش جست بیرون و خون جلو چشماش رو گرفت. میخواست همون وقت بره سراغ مسلم. نگذاشتم.
گفتم: اگه بخوای با این وضعیت حق اینا رو بزاری کف دستشون، اونوقت اونها هم چو میندازن اینور و اونور که خان و پسرش از اول در حق ما بد کردن و به همین خاطر هم ما خواستیم ظلمشون رو از سر رعیت کم کنیم. واسه ی همین این کارو کردیم. مردمم هم که عقلشون به چشمشونه، هزار تا کار هم واسه شون کرده باشین چشمشون رو روی همش میبندن و تازه اینا میشن شهید راه آزادی!
نکرده بودن خواهر. کدوم کار و خدمت واسه رعیت؟ خسرو که قبل از اینکه آقاش از عمارت بیرونش کنه که همش دنبال شکار توی دشت و کوه بود و برزو هم از وقتی شکار کَل و آهو رو گذاشته بود کنار شده بود شکارچی زنهای کم سن و سال و فراغت که پیدا میکرد یاد هوو آوردن سر من می افتاد!
خسرو گفت: پس بایست چکار کرد دایه؟ نمیشه بزاریم هر غلطی میخوان بکنن و خان رو اینطوری بندازن تو بستر، بعد هم چشممون رو ببندیم و دهنمون هم گِل بگیریم که چیه؟ مردم فلان خیالات باطل رو میکنن.
گفتم: هان! اگه میخوای خان باشی بایست یه ذره سیاست داشته باشی و آب زیر کاه باشی! درست مث برزو خان…
برزو چپ چپ نگاه کرد. گفتم: دارم تعریفت رو میکنم خان. بد نمیگم.
خسرو گفت: تو بگو، اگه معقول بود همون کار رو میکنیم. اگر هم که نه، همین که من میگم. به طنابشون میکشم و هفت شب و هفت روز جفتشون رو آویزون میکنم تو چاه، بعد هم میدمشون دست میر غضب تا خون کثیفشون رو بریزه.
گفتم: تند نرو خسرو خان. به نظر من بهتره خلاف حرف اونا عمل کنی! یه سفره میندازی رنگ و وارنگ. مسلم و اون رفیقش عباس ماستبند و این پسره همدستش رو هم صدا میکنی. میگی من باب تشکر از شما بابت زحمتهایی که کشیدین برای خان که مریض بوده و کارایی که کردین تو مدتی که من نبودم میخوام دستخوش بهتون بدم!
خسرو گفت: دستم درد نکنه دایه! تو دیگه از اونور بوم افتادی. داشتن به روز سیاهمون مینشوندن، حالا بیام خوان رنگین براشون پهن کنم و دستخوش هم بهشون بدم؟ مطمئنی سر تو هم بلایی نیاوردن و عقلت پا به جاست؟
گفتم: آره مطمئنم. سفره رو که پهن کردی، اونوقت از همون ماست و دوغی که به خورد برزو خان میدادن میزاری تو سفره. اونها هم مجبورن بخورن، چون نمیشه دست خان رو رد کرد. اگر هم خودشون نخوردن، بعدش به زور و ضرب دگنک به خوردشون میدی. اونوقت همین بلایی که سر برزو خان اومده سر اونها هم میاد! بعد هم که از سر سفره پا شدن یه بهونه جور میکنی و دستور میدی هر سه تاشون رو بگیرن بندازن تو سیاهچال. تو این مدتی هم که تو سیاهچالن فقط نون و ماست به خوردشون میدی! اونوقت معلوم میشه که کی چکاره بوده!
برزو خان که زل زده بودن تو دهن من سری تکون داد و نیشش تا بناگوشش وا شد و با سر و صدای نامفهومش حرفای منو تأیید کرد.
خسرو گفت: وقتی خان والا قبول میکنن دور از ادبه که رو حرفشون حرفی بزنم. قبول. کاری که تو میگی رو میکنم دایه. اگر جواب داد که هیچ. اگر نه که کاری که خودم میخوام رو میکنم.
فرداش سفره ی رنگینی که گفته بودم رو انداختن و مسلم و اون پسره رو هم خبر کردن. چند نفری را هم فرستادن پی حاج عباس ماستبند و با عزت و احترام آوردنش و همه رو نشوندن پای سفره. خسرو هم خودش نشست بالای سفره و من هم شدم مأمور پذیرایی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…