قسمت ۱۰۳۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۱(قسمت هزار و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم پیش برزو خان. خسرو هم اومد. رک داشت نگام میکرد.
گفتم: برزو خان اینم از خسرو که قرار بود بیاد.
نگاهی به خسرو کرد. چشماش خندید و با سر تأیید کرد.
گفتم: حالا دیگه وقتشه حرفی که بایست رو بهش بزنی.
چشمهای پر سوالش رو تنگ کرد و با یه صدای نا مفهومی گفت: چی؟
گفتم: همون که بهم قول دادی وقتی خسرو خان برگشت بهش بگی! یادت رفته؟ همون قضیه ی ….
هنوز حرفم رو ادامه نداده بودم که اخم کرد و شروع کرد با حرص سر و صدا کردن. خسرو گفت: چی میگه؟ چرا یهو این حال شد؟ بابا بگین چیه، جون به لبم کردین.
با اینکه نمیتونست حرف بزنه باز سرتق بازی درآورد و زد به شره بازی. بلند گفتم: برزو خان….
برزو ساکت شد. با اخم نگام کرد و بعد یهو سیاهی چشماش رفت بالا و چشماش شد عینهو ارواح سفید. بعد هم یکم خِر خِر کرد و دستش رو گذاشت رو قلبش و بیحال ولو شد رو تخت.
خسرو دستپاچه دوید بالاسرش و چند باز با پشت دست آروم زد تو صورت برزو. گفت: اینجا چه خبره؟ چی میخوای بگی که آقام به این روز افتاد دایه؟
میدونستم برزو داره تیارت در میاره که حرف نزنم. وگرنه تا اون موقع حالش از منم بهتر بود. یه ذره آب ریختم دادم دست خسرو که بزنه تو صورت آقاش. زد. به هوش اومد. مارمولک خوب بلد بود اینجور مواقع چطوری راه در رو پیدا کنه و شونه خالی کنه از گفتن اونچه که باید بگه!
دیدم بخوام الان چیزی بگم باز میخواد همین بازی رو راه بندازه. منم که اقبال نداشتم خواهر! اگه خدای نکرده چیزیش میشد تا دنیا دنیا بود همین خسرو میخواست بگه آقام رو تو کشتی!
گفتم: والا حال خان همینطوری خرابه خسرو خان، نمیدونم چرا یهو همچین شد! حرف خاصی قرار نبود بزنیم. برزو خان که نمیتونه حرف بزنه، من شدم زبونش. کلی بدبختی کشیدم تو این چند روز تا فهمیدم کی به این روزش انداخته. حالا که قراره جلو شما بگم که کیه و همدستش کجاست برزو خان یهو حالش خراب میشه!
برزو که حس کرد خطر ازش دور شده و انگار نمیخوام الان چیزی بگم، کم کم با آه و ناله وانمود کرد که هوش و حواسش داره جا میاد. بعد هم روش رو کرد به ماها و یه ذره ادا درآورد که یعنی بهتره و با اشاره گفت که خسرو رو در جریان ماوقع بزارم.
همینطور که به برزو زل زده بودم گفتم: یه مثلی هست خسرو خان که میگه یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، عاقبت تو دستی ملخک!
گفت: یعنی چی؟
گفتم: بماند. منظورم به اون نامردیه که ما و خان رو به این روز انداخته.
بعد هم شروع کردم جریان مسلم و حاج عباس ماستبند رو از اول تا آخر براش گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…