قسمت ۱۰۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۳۰(قسمت هزار و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
راهمو کشیدم برم. گفت: درست و درمون فکرات رو بکن خاتون! نمیخواد زود جواب بدی. وقت هست حالا حالا…
دو روز بعد خسرو اومد. با زن و بچه هاش. تو این دو روز خودم حواسم هم به برزو خان بود هم به مسلم. یکی دو باری باز مسلم غیبش زد. حتم داشتم رفته سراغ حاج عباس ماستبند. ولی حواسم بود که خان چی میخوره و خودم میرفتم بالاسر پخت و پز غذاش تو مطبخ که یهو چیز خورش نکنن.
سحرگل تا چشمش بهم افتاد، کار هرگز نکرده، دوید و بغلم کرد و اشک حلقه زد تو چشماش. نمیدونم خوشحالیش از دیدن من بود یا برگشتش به عمارت. همچین که بغلم کرد گفت: خدا رو شکر که برگشتیم خاتون! تو این ولایت نه همزمبون بودن نه غمخوار! هیچی هم نداشتن. انگار کن یه مشت گدا جمع شده باشن دور هم تو یه دهات!
گفتم: بودم اونجا. دیدم آدماش رو. ولی اون موقعها اینطوریا که میگی نبود. درسته هرچی داشتن بایست با خان قسمت میکردن، ولی دستشون به دهنشون میرسید، لابد شوورت زیاده از حد ازشون خورده که مث گداها شدن!!
اشکهاش رو با پته ی لچکش پاک کرد و باد کرد که چرا همچین میگم. بعد هم حرف رو عوض کرد و با دلخوری و طعنه گفت: شنفتم برزو خان تو بستر مرگ هم دست ور نداشته و تا ما نبودیم چشممون رو دور دیده و باز رفته زن گرفته! والا دیگه خروس هم با همه خروسیش اینطور نیس! راستی هنوز مث اونای دیگه زیر پای این یکی رو نروفتی؟
فهمیدم برزو هنوز از آبستنی شهربانو چیزی بهش نگفته. منم بهتر دیدم فعلا نگم. گفتم: والا اونای دیگه رو هم به امر و هزینه ی شما تارشون کردم. این یکی رو هم منتظر بودم شما بیاین امر کنین تا اقدام کنم!
چشم و ابرو اومد و گفت: کاش همیشه حرفم اینقدر در رو داشت. بزار از راه برسم ببینم کی به کیه بعد یه فکری میکنیم با هم!!
بارانداز که کردن و جاگیر که شدن رفتم سراغ خسرو. گفتم مطلب مهمی پیش اومده و حتما بایست باهام بیاد بریم سراغ برزو خان. رفتیم. خسرو چشمش که به برزو افتاد دمغ شد. هرچی بود آقاش بود. میدونی خواهر، آقای آدم هر کی و هرچی هم که باشه ادم خوش نداره تو اون حال و تو بستر ببینتش. علاوه اینکه برزو دیگه قوه ی تکلم هم نداشت و مث گنگها فقط یه صدایی از خودش میداد. بعضی وقتا هم یه کلماتی رو میگفت نامفهوم و سنگین.
خسرو همونجا تو اتاق منو کشید کنار و گفت: اینطور که میبینم حالش خیلی بده، ممکنه به آخر هفته وصال نده…
اشک حلقه زد تو چشماش. گفتم: نترس خسرو خان. داره بهتر میشه. مریضیش دلیل داشته. همینطوری به این روز نیوفتاده.
گفت: منظور؟
گفتم: چیز خورش کردن. زهری دوایی چیزی ریختن تو غذاش که به این روز افتاده.
گفت: باز از اون حرفا زدی دایه. کی همچین چیزی گفته؟ طبیب تشخیص داده؟
پوسخندی بهش زدم و گفتم: نه. طبیب اگه این چیزا حالیش میشد که آقات زودتر از اینا سرپا شده بود. خودم دیدم. مسببش رو هم چپیدا کردم. خود برزو خان هم میدونه. دست رو دست گذاشتم تا شما برسین بعد موش رو بندازم تو تله. دست تنها کاری ازم نمی اومد.
گفت: کیه اون بی پدر؟
گفتم: یکم دندون سر جیگر بزار ملتفت میشی. قبلش بایست برزو خان یه چیزی رو بهت بگه!
گفت: اون که نمیتونه حرف بزنه. چی میخواد بگه؟
رفتم پیش برزو خان. خسرو هم اومد. رک داشت نگام میکرد. گفتم…..

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…