قسمت ۱۰۲۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۹(قسمت هزار و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
منم رفتم سراغ مسلم دربون.
هنوز نیومده بود. عمارت رو ول کرده بود و رفته بود به امان خدا. رفتم تو مطبخ. پیگیر شدم و ملتفت شدم که حدسم درست بوده. یه تغار ماست آورده بود گذاشته بود تو مطبخ و گفته بود مخصوص برزو خانه! به بهونه ی اینکه اینو طبیب سفارش داده واسه ی خان بیارن سپرده بود که دست بهش زده نشه الا یه روز در میون برای ناهار و شام خان.
تغار رو گفتم درش رو پارچه بکشن و خمیر بگیرن و فعلا هم به خان ماست و دوغ ندن تا خودم بهشون بگم.
از مطبخ که رفتم بیرون دیدم مسلم اومده و داره به سگش نون میده. خوشحال بود. رفتم سراغش.
منو که دید گفت: به به خاتون. از اینورا. کم پیدایی، سری به ما نمیزنی!
گفتم: کی تا حالا من به تو سر میزدم که این دفعه ی دومم باشه؟ هر وقت از این در رفتم بیرون و اومدم تو، چشمم تو چشمت افتاده. اونم نه همیشه! هر وقت هم که ما رو دیدی مث این سگ واسه مون دم تکون دادی! حالا چی شده کبکت خروس میخونه؟ با دمت جای اینکه تکونش بدی داری گردو میشکنی.
نون رو واسه ی سگ پرت کرد دور. چشماش رو تنگ کرد و گفت: زبونت نیش داره خاتون! تو چرا هر وقت چشمت به من میوفته گوشت تلخی میکنی؟ یه روزی پشیمون میشی از این کارا و حرفات. میگی خر شدم، کاش یه ذره مهربونتر با این مسلم تا میکردم!
گفتم: واه واه! چه از خود راضی. اونوقت چرا بایست حسرت بخورم که چرا به یه سگ بازی مث تو روی خوش نشون ندادم؟
پوسخندی زد و گفت: همینه دیگه خاتون. وقتی تا نوک دماغت رو بیشتر نمیبینی همینه. یه عمره اینجا کلفتی، کلفت هم از میمیری آخر و خاکت میکنن زیر پای همین سگ. عاقبت اندیش نیسی!
گفتم: حالا چی شده تو عاقبت اندیش شدی؟ تا دیروز هِر رو از بِر تشخیص نمیدادی، به این سگ میگفتن چخه، تو در میرفتی. حالا شدی دونا و همه چی دون؟
دست انداخت از پر شالش سیگارش رو درآورد روشن کرد و یه قیافه ی آدم حسابی به خودش گرفت و گفت: ببین خاتون یه بار هم که شده تو عمرت مخت رو به کار بنداز. اینقدر ظاهر بین نباش! یه چیزی میگم یه چیزی میشنفی. بیا و از خر شیطون پیاده شو و به حرفم گوش کن! وگرنه یه عمری حسرت میخوری که چرا یه روزی روی مسلم خان رو زمین انداختم! من خوبیت رو میخوام خاتون. یه ذره هم به فکر خودت و عاقبتت باش. اگه زن من بشی پشیمون نمیشی. هم به نون و نوا میرسی و هم از اینکه کلفتی این کون نشسته ها رو بکنی خلاص میشی! تا کی میخوای اینا بهت امر کنن و تو چشم بگی؟
دیدم مرتیکه رو هوا ورداشته! انگار اصلا داشت تو هپروت سیر میکرد. تازه اون وسط داشت ازم خواستگاری هم میکرد!!
گفتم: چته؟ حالت خوشه؟ یه طوری حرف میزنی خیال کردی خانی؟ تو آه نداری با ناله سودا کنی، اونوقت داری میگی من بیام زنت بشم؟ یه تیکه نخ وردار اول این خشتکت که کشیده بودن سرت رو بدوز، آبروت نره، بعد خیالبافی کن. ببینم نکنه نبودی، رفتی چَرسی، بنگی چیزی زدی که تو هپروتی؟
زد زیر خنده. گفت: الان مسخره کن و به ریشم بخند، ولی چند وقت دیگه که شدم بزرگ دربونهای عمارت شاهی و به ریشت خندیدم، به خودت تف و لعنت میفرستی!
فهمیدم خیالات بزرگی با حاج عباس ماستنبد واسه خودشون بافتن! بایست صبر میکردم خسرو بیاد تا تکلیفش رو معلوم کنیم.
راهمو کشیدم برم. گفت: درست و درمون فکرات رو بکن خاتون! نمیخواد زود جواب بدی. وقت هست حالا حالا…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…