قسمت ۱۰۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۸(قسمت هزار و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: بیخود تقلا نکن خان. یه خبری برات دارم که تا بفهمی از این حال در میای و زبون وا میکنی…
سرش رو تکون داد. انگار داشت با همون زبون بی زبونی مزخرفاتی که همیشه بلغور میکرد که “باز تو اومدی و میخوای حرف بیخود بزنی” را زر زر میکرد! نمیدونم خواهر این مردا چطور میتونن اینقدر حرف نزنن! یعنی خفه نمیشن؟ غمباد نمیگیرن از این اختلاطایی که نمیکنن و میریزن تو خودشون؟ دیوونه ان به خدا. از قدیم گفتن حرف نشخوار آدمیزاده. اگه قرار بود آدم لال باشه که خداوند عالم این زبون دومثقالی رو نمیگذاشت تو دهن!
بهش گفتم: میبینی کار خدا رو برزو خان؟ از بس لال مونی گرفتی و حرفی که باید رو به خسرو نگفتی خدا هم زبونتو ازت گرفت!
اخمهاش رو کشید تو هم. گفتم: حالا هم بیخود برا من چشم و ابرو نیا. حرف حق تلخه. اگه میخوای خوب بشی برو به درگاه خدا توبه کن و نذر کن که زبونت واز بشه و حقیقت رو به خسرو بگی، اگر نه همینطوری لال از دنیا میری…
هی سرش رو تکون داد و باز اَ دَ بَ دَ کرد. گفتم: خدا را شکر الان که نمیتونی حرف بزنی و مدام وسط حرفام لیچار بگی و نزاری درست درمون همه چی رو بهت بگم! هی هم برا من چشم و ابرو و قر و قمیش نیا. واسه یه دقیقه هم شده تو عمرت جای دهنت گوشات رو وا کن ببین چی بهت میگم. حرفام مهمه!
دیگه تکون نخورد و مث بز خیره موند تو دهنم. گفتم: همه اش از ظلمیه که به این و اون کردی برزو خان! هر کی رو رسیدی سر هیچ و پوچ بستی به چوب فلک. یکی مث مسلم دربونو که شبانه روز حواسش به خونه و ناموس و همه چیز تو بود جای رسیدگی بهش، پاش رو فلک کردی و یکی مث منو دلشو با کارات!! اینقدر حواست پی هوو آوردن سر من بدبخت بود که چشمات رو روی همه چی بستی. کور شدی. نفهمیدی دور و برت چه خبره. من آهم تورو میگیره و واگذارت میکنم به روز جزا، یکی مث مسلم دربون هم منتظر قیامت نمیشه. خودش دست به کار میشه و میخواد جزات رو بده!
زور زد که نیم خیز بشه. دست گذاشتم رو سینه اش و گفتم: بیخود زور نزن. الان وقتش نیست. قبلا بایستی به فکر میبودی که نبودی. پس تقلای بیخود نکن و به خودت فشار نیار که همین یه ذره جونی هم که برات مونده در میره. فعلا یه چیزایی دستگیرم شده. خودم حواسم بهت هست. بزار خسرو هم بیاد، دست تنها کاری ازم بر نمیاد. اونم شستش خبردار بشه که چیزی میدونیم فلنگ رو میبنده. همینقدر بهت بگم که هرچی برات آوردن بخور، غیر از ماست و دوغ! هر کاری کرده مسلم، تو اون ماست و دوغا کرده! حالا هم بهتره من برم یه سر و گوشی آب بدم ببینم کجاست و چه غلطی میکنه. ولی یادت نره چی بهت گفتم. اصلا به رو نیار. وگرنه ممکنه یا بزنه به چاک یا کاری کنه که همراه اون ماست و دوغا ریق رحمت رو هم یه باره سر بکشی!
چشماش گشاد شده بود و رنگش پریده بود. شروع کرد صدا کردن و خواست با اشاره چیزی بهم بگه.
درست که ملتفت حرفا و کاراش نمیشدم. ولی بالاخره اینقدر سوال جواب کردم و اونم آره و نه کرد تا ملتفت حرفش شدم.
مخلص کلومش این بود که این پسره که روزا تو اتاقشه و نگهداریشو میکنه رو مسلم آورده! راست میگفت. صورتش ناقص شده بود ولی عقلش هنوز سر جا بود. بعید نبود این پسره هم همدستش باشه و محض اینکه کارش رو راحت تر پیش ببره معرفیش کرده باشه به خان.
پسره رو صدا کردم و گفتم ممبعد قراره یکی دیگه مواظب خان باشه، اونم فعلا بره توی طویله کار کنه. قبول نمیکرد که بره.
برزو که با ایما و اشاره توپید بهش دیگه دهنش و بست و راهشو کشید رفت. منم رفتم سراغ مسلم دربون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…