قسمت ۱۰۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۷(قسمت هزار و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
داشت حرف میزد که خداحافظی کردم و هرچی قوه داشتم انداختم تو پاهام و دویدم طرف عمارت.
تا رسیدم مسلم هنوز نرسیده بود. یه نگاه اینور یه نگاه اونور، دیدم انگار همه جا سوت و کور تر از قبله. رفتم داخل عمارت که برم سراغ برزو. پام رو که گذاشتم توی راهرو یهو شهربانو جلوم سبز شد و گفت: وای خاتون. خوب شد که رسیدی. یه از خدا بی خبری رفته بوده پیش خان و معلوم نیس چی گفته و چکار کرده که برزو خان باز حالش بد شده!
گفتم: کی بوده؟
گفت: نمیدونم والا!
دو به شک شدم. مونده بودم میخواد زیر زبون منو بکشه یا راستی راستی نمیدونه. گفتم: مگه برزو خان نگفته؟
گفت: نه. الهی خیر نبینه هرکی بوده! یه کاری کرده یا حرفی زده که یور لب خان کج شده و درست نمیتونه حرف بزنه. یه پلکش هم افتاده. خدا خیرش بده طبیب رو. الله بختکی اومده بود از اینجا رد بشه، گفته بود بزار یه سری هم به خان بزنم. الهی خیر از عمرش ببینه. اگه نبود بچه ام یتیم شده بود الان….
زد زیر گریه. گفتم: باز خدا رو شکر که به خیر گذشته. تو هم نمیخواد با این کارات اون بچه ی طفلک رو تکون بدی. ایشالله که چیزی نیس. هرچی خدا بخواد همون میشه. منم حالا میرم بالاسرش هم یه احوالی بپرسمف هم ببینم قضیه چی بوده.
گفت: منم میام. با هم باشیم بهتره…
گفتم: نمیخواد. یهو روش نشه جلوی تو بگه کی بوده که به این روزش انداخته!
اشکهاش رو پاک کرد و سرش رو آورد نزدیکتر و گفت: تو که محرمی خاتون! منم راسیاتش روم نمیشه به کسی بگم. یعنی گفتم اگه بگم کاسم کسی حرفمو باور نکنه. ولی من ظنم رفته به خسرو خان! غیر از اون کسی نمیتونست برزوخان رو به این حال و روز بندازه و ناقصش کنه و بندازتش تو بستر!
گفتم: بعید میدونم اینطور باشه. تو هم حرفت رو نگه دار تو دلت. به کسی نگو. من خودم قلق خان رو خوب میدونم. به هر کی نگه به من میگه. حالا هم برو به زندگیت برس. معلوم که کردم خودم خبرت میکنم…
دعام کرد و رفت. راستش خواهر از یه طرف خوشحال بودم که خان از زبون افتاده و نتونسته بگه که چه اتفاقی افتاده، از یه طرف هم ناراحت این بودم که دیگه خوب نشه و همینطور یوری و ناقص بمونه، اونوقت رازی که میخواستم به خسرو بگه رو با خودش به گور میبرد!
توی اتاق که رفتم همون پسره نشسته بود بالاسرش. خان چشمهاش بسته بود و صورتش کج شده بود. اشاره کردم به پسره که بره بیرون. نمیرفت اول. ولی وقتی براق شدم بهش و تهدیدش کردم، رفت.
برزو رو صدا کردم. نیمه خواب و بیدار بود. به زور لای چشماش را وا کرد. همینکه چشمش به من افتاد چشماش گشاد شد. شروع کرد ادَ بَ دَ کردن و یه چیزایی گفتن.
نشستم بالای سرش. گفتم: بیخود تقلا نکن خان. یه خبری برات دارم که تا بفهمی از این حال در میای و زبون وا میکنی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…