قسمت ۱۰۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۵(قسمت هزار و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
مهمونش اومد داخل. یهو نفسم وایساد. یکه خوردم از دیدنش. زود تو روم رو گرفتم که یهو نشناسه. بخت باهام یار بود که سرش رو زیر انداخته بود و با ماها سلام علیک کرد. مسلم دربون بود. دربون عمارت خان. از بفرمایی که حاج عباس بهش میزد پیدا بود برای گرفتن ماست نیومده اینجا! رفتن نشستن توی اتاق. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. گفتم نکنه خان اتفاقی براش افتاده و مسلم اومده اینجا که کارای مجلس ترحیم خان رو سر و سامون بده؟! بعد دیدم اگه هم خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه ماست به چه کار مجلس ترحیم میاد؟!
مشدی خانوم رو کرد به زن حاج عباس و گفت: ببین من از حق خودم و بچه ام و فحشایی که نثارمون شده میگذرم. حالا هم شوورت مهمون داره نمیخوام آبروش بیشتر از این بره. ولی تو حواست به این مرتیکه باشه! برای خودت میگم. اصلا اگه خواستی بیا یه دعا بهت میدم سه روز نشده هر کاسه ای زیر نیمکاسه اش باشه برملا میشه!
دیگه هم بیشتر از این نمیخوام وایسم اینجا کلنجار برم. این زن حاجی بدبخت اومده بوده یه دعا بگیره و برگرده سر خونه زندگیش، اسیر من شده. همش هم تقصیر شوور بی تو دهن توئه که فحش داده به بچه! بیا بریم زن حاجی….
اشاره کرد بهم که راه بیوفتم. تازه حالا که مسلم رو دیده بودم و میخواستم سر از کارش دربیارم مشدی خانوم دست رو تو رفته بود و میخواست تا سر حاج عباس گرمه فلنگ رو ببنده.
گفتم: چه با عجله مشدی خانوم؟ مگه نمیگی شوور این بنده خدا داره زیر آبی میره؟ میخوای همینطوری پا در هوا بزاریش الان و بری؟ حالا که کار رو زخمی کردی لااقل تمومش کن!
زن حاج عباس گفت: راست میگه خانوم. اومدی دلم رو نگرون کردی و حالا میخوای بزاری بری؟ من اصلا دیگه نمیتونم با این مرد زیر این سقف بمونم! حالا که حرف رو زدی بایست تا آخرش پاش وایسی. بایست معلوم کنی که این غولومرضا کیه…
مشدی خانوم چپ چپ بهم نگاه کرد. بعد رو کرد به زن حاج عباس و گفت: اصلا همه ی جوش زدن من واسه اینه که همه چی واسه تو روشن بشه. وگرنه اینکه شوورت زن و بچه داره یا نداره که به حال من توفیری نداره. خودمم از اول راهشو گذاشتم جلو پات. یه تکه پا بیا خونه ی ما دعا رو بهت میدم، همه چی مث آینه برات شفاف میشه. هر پرده ای جلوی چشمات باشه آنی میوفته و اونی که بایست ببینی رو میبینی. اصلا نظر من رو بخوای کار خدا بوده که این اتفاقات افتاده. میخواسته تو از این وضع خریت در بیای….
داشت پشت هم میبافت و فرو میکرد تو گوش زن حاج عباس که مسلم دربون و حاج عباس از اتاق اومدن بیرون.
مسلم رو کرد به حاجی و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…