قسمت ۱۰۲۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۴(قسمت هزار و بیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
حاج عباس مبهوت بهمون نگاه کرد. گفت: غولومرضا دیگه کیه؟
زنش زد زیر گریه و گفت: از اینا بپرس. میگن بچته!
مشدی خانوم گفت: همون پسرت که با پسرم اومده بودن تو پستو سراغ ماستها، همون که با ترکه سیاهش کردی و فحشش رو به بچه ی یتیم من دادی! این زن حاجی شاهد، من خودم دعانویسم، بترس از آه من مرد، که اگه یه دعا بنویسم و چال کنم لا درز دیفال خونه ات به روز سیاه میشینی!
حاج عباس که سردرگم شده بود گفت: والا من از حرفای شما سر در نمیارم. بیاین تو خونه درست حرف بزنیم ببینم چه خبره. بده اینجا دم در. من کاسبم. مردم میان رد میشن خوبیت نداره.
زنش با گریه گفت: چی معلوم بشه حاج عباس؟ چی میگن اینا؟ تو بچه داشتی این همه سال و سر من ساده رو شیره مالیدی؟
حاج عباس گفت: الله اکبر از دست شما ضعیفه ها. میگم بی ربطه این حرفا. مگه تو زاییدی که من بچه داشته باشم؟ ما که یه عمره اجاقمون کوره. از اون سر شهر گفتی دکونم رو ببندم بیاییم اینور، سر همین که هر روز آبغوره میگرفتی که دیگه نمیتونم حرف و نگاه مردم رو تحمل کنم. بستم، کاسبیم از رونق افتاد، پا شدم اومدم تو این محله، حالا باز یه بامبول جدید درآوردی؟ الان هم گفتم بیاین برین تو خونه تا مردم جمع نشدن و آبرو ریزی نشده…
زن حاج عباس با گریه دوید توی خونه. حاج عباس هم با اخم تخم به ماها اشاره کرد بریم تو. مشدی خانوم همینطور که داشت میرفت تو بلند گفت: معلوم نیس چه کاسه ای زیر نیمکاسه داره! این زن بدبخت رو اسیرش کرده و خودش پی یللی تللیشه!
رفتیم داخل. تو دالون به مشدی خانوم گفتم: کاش این دعا رو همونجا داده بودی به من که میرفتم دنبال زندگیم. اصلا بیخود من قاطی این قضیه شدم. از کجا معلوم موچولی راست گفته؟ حالا هم بیخود سر این قضیه بین این زن و شوور به هم میخوره خدای نکرده. خدا رو خوش نمیاد که….
مشدی خانوم تیز نگام کرد. گفت: میخوای برگردی برگرد زن حاجی. من دفعه ی اولم نیس از این آدما میبینم. اینجور مردا شیطون رو هم درس میدن. حتم دارم زن گرفته، بچه هم پس انداخته، ولی صداش رو در نیاورده.
گفتم: اگه اینطوره چطوره که بچه خونه ی اینا رو بلد بوده، تو خونه هم اومده با موچولی رفته تو پستو، اونوقت این زن بی خبره؟ جور در نمیاد این مطلب.
یه مکثی کرد و هیچی نگفت. رسیدیم تو حیاط و پشت بند ما هم حاج عباس اومد. زنش نشسته بود لب ایوون و داشت اشکهاش رو با پته ی چادرش پاک میکرد.
حاج عباس پاش که رسید تو حیاط گفت: آخه حرف حساب شما دوتا چیه؟ یه کاره پا شدین اومدین اینجا این بدبخت رو تو هول بندازین؟ ما گورمون کجا بود که کفنمون باشه؟ حالا دیگه تاوان بچه ی نداشته مون رو بایست پس بدیم؟
مشدی خانوم گفت: اینطوریا هم که میگی نیس حاج عباس! خو دت میدونی چه خبره!
حاج عباس که دیگه کفری شده بود رگ گردنش قلید بیرون و داد زد: چرا مزخرف میگی ضعیفه؟ اصلا تو کی هستی؟ چه نقشه ای کشیدی که پا شدی اومدی اینجا؟ چی از جون ما میخوای؟
همینطور داشت داد میزد که شروع کردن در خونه رو کوفتن. حاج عباس با عصبانیت داد زد کیه و رفت که در رو باز کنه.
زن حاج عباس پا شد اومد طرف ما و گفت: این غولومرضا که میگین کجاست؟ میخوام ببینمش.
مشدی خانوم گفت: من چه میدونم کدوم گوریه. از شوورت بایست بپرسی! اصلا موچولی رو میگم بیاد بهت نشونش بده!
همونوقت حاج عباس اومد توی حیاط و روکرد به دالونی و گفت: بفرما، بفرما تو. خوش اومدی.
رو کرد به ما و گفت: مهمون دارم. بزارین بعد که رفت قضیه رو روشن میکنیم.
مهمونش اومد داخل. یهو نفسم وایساد. یکه خوردم از دیدنش….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…