قسمت ۱۰۲۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۱(قسمت هزار و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
خیره نگاش کردم. دیدم تیریه تو تاریکی. پر بیراه هم نمیگه!
گفتم: والا چی بگم مشتی خانوم. مگه اینکه دیگه کاری از دعای شما بر بیاد، وگرنه به هر وری که میرم دری نمیبینم واز باشه برام.
با سر تایید کرد حرفم رو. گفت: توکلت اول به خدا باشه، دیم به این دعایی که میدم. رد خور نداره. یه دعا دارم که تو چهل تا روضه، چهل تا مومن چهارقل خوندن و فوت کردن بهش. خودمم چهل شب تموم قبل از اذون صبح پا شدم و چهل رکعت نماز حاجت خوندم و این دعا هم سر جانمازم بوده. لب تر کنی حاجتت رو گرفتی…
داشت بازار داغی میکرد. گفتم بهتره همین اول آب پاکی رو بریزم رو دستش. گفتم: میدونم مشدی خانوم. دعا خودش ثوابه، اینم که میگی ثوابش مضاعف. ولی راسیاتش الان نمیتونم حق الزحمه و هدیه ات رو بهت بدم. دست و بالم خالیه. ته جیبم تارعنکبوت بسته درست عین روزگارم. ایشالا با دعات که حاجتم رو بگیرم دوباره رونق میاد تو زندگیم. اونوقت خیلی بیشترش رو برات جبران میکنم.
خورد تو ذوقش و خنده خشکید رو لبش. گفت: این حرفا چیه زن حاجی؟ کی حرف پول زد؟ ولی یه چیزی میگم خوب گوش بگیر. بین خودمون باشه، چون میشناسمت و آشنایی بهت میگم، تو هم همینجا بشنو و خاکش کن! دعایی که نسیه باشه اون کارایی رو نداره! خدا شاهده من حرفی ندارم که دعا رو همینطوری بهت بدم، ولی هم دعا اینطوری حروم میشه، هم تو بیخود دل میبندی. وقتی هم که جواب نگرفتی میری پشت سرم میگی این کاره نبود و دعاش قلابی بود! نه اینکه منظورم شخص شما باشه، هر کی باشه همینه. توفیری نداره….
صدای موچولی از تو حیاط بلند شد: ننه …. ننه….
از لای لنگه ی در نگاه کردم. موچولی از تو دالونی با یه تیکه ترکه که تو دستش بود پرید تو حیاط و دوید طرف اتاق. پشت لبش و جلوی رختهای کبره بسته اش سفید شده بود!
مشدی خانوم گفت: چه مرگته دوباره؟ کدوم گوری بودی؟ اینا چیه ریختی رو رختهات ذلیل مرده؟ روزی چندبار بایست اینا رو من بشورم؟
پیدا بود خیلی وقته رختهاش رو نشسته!
مشدی خانوم رو کرد به من و گفت: میبینی زن حاجی؟ یه قدم پاش رو از در خونه بزاره بیرون تا برمیگرده ریده تو رختاش! چه مرگته حالا اینطوری عربده کشون میای تو خونه؟
موچولی که انگار حرف مهمی داشت گفت: ننه میگم قرمساق یعنی چه؟
تا این حرفو زد چشم زهره رفتم بهش و زدم پشت دستم. موچولی خجالت کشید. مشدی خانوم که جلوی من میخواست وا نده گفت: زبونت رو گاز بگیر پدرسگ! کدوم قرمساقی این حرفا رو یادت داده؟!
موچولی که رنگش پریده بود گفت: با غولومرضا پسر حاج عباس ماستبند داشتیم بازی میکردیم، بعد رفتیم تو پستو. یه عالمه ماست داشت. یه کاسه ورداشتم سر بکشم که آقاش رسید و با ترکه دنبالمون کرد. غولومرضا رو زد، من در رفتم. دستش که بهم نرسید داد زد یه بار دیگه اینورا بیای میام سراغ اون آقای قرمساقت که لقمه ی حروم داده ننه ات خورده که تو رو پس انداخته!
مشدی خانوم سرخ و زرد شد جلوی من و گفت: گه خورده مرتیکه ی همه کاره! بریم نشونم بده تا خودش و زنش رو باهم جر بدم. حروم لقمه خودش معلوم نیس چی تو ماستهاش میریزه و میده دست مردم، اونوقت به من میگه حروم لقمه؟ جرش میدم…
پا شد. پا شدم. گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…