قسمت ۱۰۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۲۰(قسمت هزار و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
ولی خوب شد که اومدی. امروز قرار بود اتفاقا که با گرگ آقا بریم محض خاطر یه کاری، ولی خب افتاد به پنجشنبه. دیدم حالا که روزمون تلف شد، خوبه عصر برم خونه ی منیر خانوم دعا. دعوت کرده بود چند روز پیش. بالاخره هم ثوابه هم یه دلی سبک میکنم از این اوقات تلخی در میام. تو هم اگه جایی کاری نداری عصر بیا تا بریم!
تعارف کرد برم توی اتاق. درش باز بود. همین که پام رو گذاشتم تو، موچولی مث گربه از زیر پام در رفت بیرون و مشدی خانوم از اون فحشای آبدارش بی نصیبش نگذاشت. اتاقش هنوز مث همون موقع ها بود. هنوز بوی نا میداد و ملفحه ی سفیدی که پهن کرده بود روی قالی کهنه، زرد شده بود. تنها توفیرش با قبل این بود که دیگه بوی شاش موچولی نمی اومد.
رفتم کنار دیفال نشستم و تکیه دادم به پشتی. شل و ول بود و لُق شده بود. حتما حریف کُشتی موچولی همین پشتی بود.
گفتم: پس هنوز با گرگ آقا کار میکنی! نکنه عصری میخوای بری روضه محض اینکه یه مشتری جدید به تورت بخوره؟!
زیر شیر سماور یه آب گردوند توی استکانهای لک گرفته و بعد هم آب توی جوم سماور را از همونجا که نشسته بود از بین یه لنگه ی در که باز بود پاشید تو حیاط. نصفش ریخت به اون یه لنگه ی بسته. کار همیشه اش بود. اون لنگه ی بسته و دیفال کنارش مث تن گربه لکه لکه شده بود. گفت: چی بگم زن حاجی؟ ما هم اموراتمون از این راهه دیگه. خیال کردی دعا نویسی برام چقدری داره؟ همین که بتونم شکم این موچولی رو که ته نداره پر کنم هنر کردم. آبجیم خدا بیامرز که مرد، نه اینکه خیال کنی خوشحال بشم، نه! هرچی باشه از یه رگ و پی بودیم، ولی گفتم دست کم شده، حالا یه فرجی تو کار من میشه. نشد! انگار اون که مرد، تخم مشتری هم ملخ خورد. با اینکه از هم سوا بودیم. اون تو کار جادو جنبل بود و من تو کار دعا! خدا رحمتش کنه! ایشالا که آتیش جهنم ازش دور باشه. ولی کار اون آخر و عاقبت نداشت. حتی گرگ آقا بهم گفت حالا که ننه ام مرده، تو بیا بشین جاش. میگیم ننه ام کار رو سپرده به تو که آبجیشی! ولی زیر بار نرفتم. نه اینکه خیال کنی بلد نباشم. نه. خوبم بلدم. ولی این کارا آخر و عاقبت نداره زن حاجی! اگه دنیا رو هم داشته باشه، آخرت رو نداره! ملتفتی که چی میگم؟
گفتم: آره. خدا رحمتش کنه. منم این دو سه باری که رفتم پیشش هیچی به هیچی! بگی یه ذره اون کارایی که کرد واسه من افاقه کرد، نکرد!
چایی رو که ریخته بود گذاشت جلوم و روش رو با یه حالی گردوند طرف حیاط و خیره شد تو باغچه ای که خشکیده بود. گفت: خودمم از اول بهت گفتم. مطمئن باش هر اتفاقی هم افتاده صدقه سری دعاهایی بوده که من بهت دادم! راستی شوورت چکار کرد؟ هووت رو از میدون به در کردی؟ تشریف کثافتش رو برد از زندگیت بیرون؟
هنوز جواب نداده بودم که خودش گفت: از حال و روز و رنگ و روت پیداست که دمش رو گذاشته رو کولش رو رفته! خب خدا رو شکر. اندازه همون دعاهایی که بهت دادم، دعا به جون من و این بچه ام بکن که مشکلت خدا رو شکر حل شد!
گفتم: آره! هووم رفت! یکی دیگه اومد! حالا هم شوورم گفته….
گل از گلش شکفت و یهو پرید تو حرفم و گفت: پس چرا زودتر نگفتی زن حاجی؟
درست اومدی! دوای درد اینجاست و طبیب حاذق هم حاضر! بگو دردت چیه امروز نه، فردا مشکلت حل شده!
خیره نگاش کردم. دیدم تیریه تو تاریکی. پر بیراه هم نمیگه!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…