قسمت ۱۰۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۹(قسمت هزار و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم تو امارت خودم و بار و بندیلم رو جمع کردم ریختم تو یه بقچه و زدم از امارت بیرون.
نمیدونستم کجا برم. تا حالا اینطوری از امارت نیومده بودم بیرون. ویلون و سرگردون بودم. همینطوری راهم رو کشیدم تو جعده و از یه وری رفتم. فکرم به هر راهی میرفت و خودم انگار داشتم میرفتم به بیراه. به خودم گفتم کاش روز اولی که اومدم شهر، قبل از اینکه پام رو بزارم تو این خراب شده به حرف زغال گوش کرده بودم و از اول از اون دروازه ی لعنتی امارت نرفته بودم تو. کاش الان اونوقت بود! انگار همه ی پلهای پشت سرم رو خراب کرده بودم و راه برگشتی برام نبود. علی الخصوص که برزو رو تو اون حال رهاش کردم به امون خدا! چشمش کور. به فکر همه هست الا من. خوبه هیچکی هم اندازه ی من بهش خوبی و خدمت نکرده! اصلا دیگی که برای من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه.
تو همین فکرا بودم که یهو دیدم بی هوا جلوی امومزاده سر درآوردم. اون زن و مرد هنوز هم جلوی در امومزاده داشتن گدایی میکردن. انگار همه ی این مدتی که من اینطرفا نیومده بودم اینا از جاشون تکون نخورده بودن!
گفتم خوبه حالا تا اینجا اومدم برم بشینم تو صحن هم یه زیارتی بکنم هم خستگیم در بره. جا هم گیرم نیاد همینجا میشه موند!
از همون بیرون سلام دادم، خواستم برم تو که چشمم افتاد به در سبز رنگی که یه کوبه داشت. خونه ی مشدی خانوم. دیدم حالا که جایی کاری ندارم، خیلی وقت هم هست که مشدی خانوم رو ندیدم و بی خبرم ازش، بزار یه سری بهش بزنم و خبری ازش بگیرم.
رفتم جلوی در و سه بار پشت هم کوفتم به در. صبر کردم. صدایی نیومد. خواستم برگردم که همونوقت در وا شد. موچولی بود. قد کشیده بود. سیاه سوخته تر شده بود و چندجای سرش که تراشیده بودن خط افتاده بود. جای زخم و شکستگی بود که خوب شده بود. پیدا بود تخس شده. منو که دید انگار شناخت. گفت: با ننه ام کار داری؟
سر تکون دادم. سرش رو کرد تو دالون و داد زد: ننه… ننه… اون زنه اومده که اون روزا میومد، نفرینش کردی و از خونه انداختیش بیرون!!
براق شدم بهش و اخمهام رو کشیدم تو هم. گفتم: یالا برو تو درست ننه ات رو صدا کن بیاد. بچه اینقدر بی تربیت و بی تو دهن؟ یالا بدو تا نزدم…
هنوز حرفم تموم نشده بود که در رفت. صدای مشدی خانوم اومد: کیه؟
صدا کردم: مدی خانوم منم. حلیمه…..
اومد دم در. تا منو دید اخمهاش وا شد. گفت: سلام زن حاجی. رسیدن به خیر. چه عجب از اینورا. دیگه رفتی و خبری ازت نشد. دیدم نیومدی گفتم دعاها عمل کرد و به حاجتت رسیدی خدا رو شکر…
گفتم: قصه اش درازه دعاهات مشدی خانوم. خوبی انشالله؟ چه خبر؟
یه نگاهی بهش کردم اونطوری که تو دهنه ی در ایستاده بود که خودش فهمید. گفت: دم در بده زن حاجی. بفرما تو یه چای بخوریم بعد تعریف کن.
همونطور که میرفتم تو، گفتم: مزاحمت نمیشم مشدی خانوم. حتمی دستت بنده. داشتم رد میشدم گفتم یه احوالی ازت بپرسم. میخواستم برم امومزاده زیارت…
گفت: هر چیزی جای خود داره زن حاجی. امومزاده جای خود، احوال ما هم جای خود. راستش از وقتی آبجیم عمرش رو داد به شما منم دیگه دل و دماغ ندارم. ولی خوب شد که اومدی. امروز….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…