قسمت ۱۰۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۵ (قسمت هزار و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
سر تکون دادم و اومدم بیرون. خسرو تو حیاط ایستاده بود، دمغ…
گفتم: هان؟ چی شده؟ کشتیهات غرق شده خسرو خان؟ آقات تحویلت نگرفت؟
سر سنگین نگام کرد. گفت: کجایی دایه؟ یک ساعته دارم اینور اونور دنبالت میگردم.
خندیدم و با طعنه گفتم: پیش زن بابای مشنگت بودم. داشت قصه حسین کرد برام میگفت از عاشقی خودش و آقات…
خندیدم. اخم کرد. گفت: آقام حالش مساعد نیست دایه.
گفتم: نترس! بادمجون بم آفت نداره. اون یه عمره که حالش مساعد نیس. اگه بود که نمیرفت پشت هم هی زن بگیره. مگه چقدر قوه داره؟ خودش به خودش رحم نمیکنه. گوشش هم که به حرف کسی بدهکار نیس. حرف حق هم که بهش بزنی زودی عنقهاش رو میکشه تو هم. حالا چی گفت؟
راه افتاد طرف آلاچیق و دستهاش رو گره کرد پشتش. گفت: میگه برگرد همینجا. بمون توی عمارت!
گفتم: خب. تو که از خدات بود.
سری از روی تأسف تکون داد و گفت: چی بگم دایه؟ گفته بیا ولی چه اومدنی؟ تبصره گذاشته رو اومدنم تو عمارت. سحرگل بفهمه محاله دیگه پاش رو اینجا بزاره.
نشست لب حوض و چپه اش رو پر آب کرد و زد به صورتش. آب از ریشهاش که حالا چند تار سفید توش پیدا شده بود شره کرد. گفت: بهم نوید داده که به احتمال زیاد دارم یه داداش ناتنی پیدا میکنم! ازم خواست حواسم بهش باشه و اگه عمر خان قد نداد به اینکه قد کشیدنش رو ببینه واسه اش هم پدری کنم و هم برادری.
گفتم: خب؟
گفت: شرطش تعهد منه روی کاغذ که مهر و انگشت هم بزنم.
گفتم: که چی بشه؟
یه آهی کشید و گفت: که اونم یه کاغذ بنویسه و مهر و انگشت کنه که دار و ندارش رو نصف کنه بین ما. نصف واسه من. نصفه مونده هم دو سوم مال بچه ای که هنوز ریختش رو ندیدیم، ثلثش هم واسه ننه ی بچه!
گفتم: دیگه؟
پا شد. گفت: دیگه ای تو کار نیس. همین و بس. گفته یا قبول میکنم یا هیچی به هیچی. تهش همون قلعه ی توی دهات رو میزاره توش بشینم و والسلام!
گفتم: یعنی هیچی راجع به من نگفت؟
چشماش رو چپ کرد. ملتفت منظورش شدم. میخواست بگه واسه من که پسرشم شرط گذاشته، تو که هیچ کاره ای!
حرصم در اومد خواهر. یه چس ارث واسه من که نگذاشته بود هیچ، حرفی هم که ازش خواسته بودم به خسرو نزده بود. چطور بود میتونست واسه این مشنگی که تازه زنش شده بود یه چیزی بزاره، ولی من که ننه ی پسر از آب و گل دراومده اش بودم رو حتی نکرده بود خواسته ام رو به زبون بیاره و لااقل دَمش رو ورداره!
به خودم دلداری دادم که لابد دیده خسرو رفته تو لک با این شروطی که گذاشته براش، حرفش رو نزده. بعد هم خسرو همینطوری نادلگرون بود، اگه میفهمید من ننه اشم و یه چیزی از اون میراث هم میرسه به من که لابد دق میکرد!
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…