قسمت ۱۰۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۴ (قسمت هزار و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
قبل از اینکه ول بشم روی زمین دیدم که سوارها دارن میان طرفمون.
خورشید صاف تو صورتم میزد و تار میدیدم. همینطور که درازکش افتاده بودم رو زمین صدای پای اسبها رو شنفتم که اومدن نزدیکمون و بعد یه سیاهی بالای سرم خورشید رو تاریک کرد. صورتش رو نمیدیدم. شنفتم که گفت: خان ببینه چی شکار کرده و براش میبریم یه دستخوش درست حسابی بهمون میده!
آقام هم همونطور که افتاده بود رو زمین شروع کرد بهشون التماس کردن.
سردی آب رو روی صورتم حس کردم و دهنم رو چسبوندم به مشکی که دست اون مرد سیاه پوش بود. تا اون موقع خاتون نمیدونستم آب اینقدر خوشمزه اس! یکم که حالمون جا اومد سوار اسبمون کردن و بردنمون اونطرف دشت جایی که دو سه تا چادر علم کرده بودن.
برزو خان رو اول بار اونجا دیدم. حال و روز و سرگذشتمون رو که فهمید دستور داد حسابی بهمون رسیدن. به آقام هم دلداری داد که غصه نخوره. گفت: خودم راهیتون میکنم برین. حتی به آدماش دستور داد اون دور و اطراف رو خوب بگردن که اگه کسی از هم کارونیهامون رو دیدن برن دستش رو بگیرن. خوشم اومد ازش خاتون! همونجا تو دلم گفتم به این میگن مرد! هم مَرده و هم جوونمرد!
یه نگاهی تو چشمای شهربانو کردم که داشت با آب و تاب از مردونگی برزو تعریف میکرد! بیچاره باور داشت به حرفی که میزد. نمیدونست گیر چه شمری افتاده!
گفتم: پس اونجا بود که اون شد صیاد و تو هم صید؟ یه نظر دیدیش و یه دل نه صد دل عاشقش شدی و حالا هم نشستی تو خونه ی برزو خان و کیفیت رو میکنی با این حرفا!
فهمید رو منظور دارم حرف میزنم. یه ابرویی بالا انداخت و گفت: اینطوری هم که شما میگی نبود خاتون! منو چه به این حرفا. خودش دل باخت و تو راه برگشت منو از آقام خواستگاری کرد. آقام هم موند تو رودربایستی و جوابش رو سپرد به خودم. وگرنه اون تو فکر رفاقتش بود با اکبر و اینکه حالا چی جواب اونو بده…
گفتم: هر کی بود و ملتفت میشد که برزو خان، خانه و مال و منالی و رفت و اومدی و اعتباری داره میموند تو رودربایستی! آقای تو که جای خود داره!
گفت: نه خاتون. جواب خان رو قبل از این دادیم که بفهمیم کیه و چه کاره است و چی داره و چی نداره! همینکه میدونستم خود آقا امام رضا برزو خان رو سر راهم گذاشته برام کفایت میکرد. تا خواستگاری کرد ازم فهمیدم امام حاجتم رو داد. چی بهتر از این خاتون که ملتفت بشی نظر کرده ی شاه خراسون شدی؟ یه روزی ضامن آهو شده بود و حالا هم تو یه دشتی که خان اومده بود آهو شکار کنه، من به تورش افتادم! همه ی اینا نشونه اس خاتون. قبول داری؟
گفتم: چی بگم والا! حتمی همینه که تو میگی! من فقط همینو میدونم که بایست کلاه خودمو دو دستی بچسبم که باد نبره.
گفت: وای خاتون گفتی کلاه هوس کالا جوش کردم. کسی اینجا تو مطبخ بلده درست کنه یا خودم برم وایسم پای آشپزی؟
اینم دلش خوش بود خواهر. من میگفتم الف، اون میگفت شتر!
پا شدم. گفتم: دیگه اختلاط واسه امروز بسه شهربانو. بایست برم پی زندگیم. هزارتا کار نکرده دارم!
میدونستم که دیگه بایست سر و کله ی خسرو پیدا بشه. اگه دعواش نشده باشه با آقاش.
گفت: ایشالا عصری بیا بشینیم کنار هم گل بگیم و گل بشنفیم و تخمه مغز کنیم!
سر تکون دادم و اومدم بیرون. خسرو تو حیاط ایستاده بود، دمغ…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…