قسمت ۱۰۱۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۳ (قسمت هزار و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: نه خاتون! دیگه نمیگم. ولی خب دارم راستش رو میگم بهت. همینطور بود قضیه….
تفنگچیای کاروون کاری از دستشون بر نمی اومد. تفنگاشون کم بود و دزدا زیاد. کاروون پر و پخش شد. هر یه کالسکه از یه ور در رفت. ولی خب فایده نداشت. آخرش گیر افتادیم. دزدا پیاده مون کردن و بود و نبودمون رو گرفتن و کالسکه رو هم بردن. موندیم وسط راه. سورچی و اونایی که تو کالسکه همراهمون بودن، راه افتادن پیاده که برن پیش بقیه بلکه یه فرجی بشه و یه کاروان دیگه از راه برسه و بتونن تا یه جایی باهاش برن. ما همراهشون نرفتیم. آقام گفت این کاروون بد اقباله، یه بار دزد بهش زده دفعه ی دیگه هم معلوم نیس چه بلایی برش نازل بشه!
راه افتادیم و خلاف اونا زدیم به جعده. یک روز بیشتر پیاده گز کردیم. پاهام تاول زده بود و دیگه نای قدم از قدم ورداشتن نداشتم. از اونور هم عذاب وجدان گرفته بودم که عجب غلطی کردم! این چه نذری بود کردم؟ دلم میخواست که راه طولانی بشه ولی نه اینطور به بدبختی!
آقام هم که راه بلد نبود، همینطور یه نگاه به خورشید و مینداخت و میگفت از اینور! میگفتم از کجا مطمئنی که داریم درست میریم؟ میگفت میریم طرف جنوب. بالاخره به یه آبادی میرسیم!!
خلاصه، روز دوم بود، خسته و گشنه داشتیم وسط یه دشت میرفتیم که یهو صدای تیر اومد. ترسیدم. به آقام گفتم این همه بدبختی کشیدیم که باز سر آخر بیوفتیم دست دزدا؟ اگه با بقیه رفته بودیم لااقل یه راه بلد بینشون بود و اینطور آواره نمیشدیم! گفتی میبرمت سفر که بعدا سرکوفت شوور بالاسرت نباشه، این بود سفری که میگفتی؟ اون پدرسوخته هر سرکوفتی میزد بهتر از این بود که آواره و غریب یا گیر دزدا بیوفتیم یا از تشنگی و گشنگی وسط بیابون بمیریم!
خودش هم بنده خدا مونده بود مستأصل. نمیدونست بایست چکار کنیم. تا اینها رو گفتم یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن. ولی دادش یا از پشیمونی بود خاتون یا از آفتابی که خورده بود تو سرمون. گفت: اصلا همه ی اینا از پا قدم توئه! نه زیارت بهمون اومده نه سیاحت. اصلا از وقتی به دنیا اومدی شرت دومن ما رو گرفت. تو آبادیمون که تا سال قبلش خشکسالی بود یهو سیل اومد و زار و زندگیمون رو سیل برد و ننه ات هم جونش رو داد. بعدش هم که هزارتا بدبختی دیگه! اینم از سفر و زیارتمون که بایست دزد بهمون بزنه و آواره ی بیابون بشیم. این همه آدم هر سال دارن میان زیارت و برمیگردن، یه بار هم تا حالا گرفتار نشدن، عدل چرا بایست دزد بزنه به کاروون ما؟
دلم شکست از حرفای آقام خاتون. منم لج کردم. راه افتادم همونوری که صدای تیر شنفته بودم. گفتم میرم خودمو میسپارم دست دزدا تا از شومی من جونت خلاص بشه! لااقل دزد هم باشن یه چکه آب میدن دست آدم و بهش نمیگن که شوم و نحسی!
خواست جلوم رو بگیره، ولی خسته تر از اونی بود که از پسم بر بیاد. من تند تند میرفتم و اون هم پشت سرم داد میزد و فحش میداد و میومد.
کلی راه رفتم. دیگه داشتم از پا می افتادم که باز صدای تیر شنفتم و راهمو کج کردم طرف صدا. حلقم خشک شده بود و نفسم به زور میرفت و میومد. برق آفتاب تو سرم بود و چشمام سیاهی میرفت. لحظه ی آخر که داشتم نا امید میشدم دیدم چندتا سوار ته داشت دارن میتازونن. چاره ای نبود. یا بایست خودمونو تسلیم دزدا میکردیم و زنده میموندیم یا صدامون در نمی اومد و میمردیم.
باقی توانی که داشتم رو خرج صدام کردم و داد کشیدم. صدام پیچید تو دشت. آقام هم اومد و افتاد کنار من. قبل از اینکه ول بشم روی زمین دیدم که سوارها دارن میان طرفمون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…