قسمت ۱۰۱۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۲ (قسمت هزار و دوازده)
join 👉 @niniperarin 📚
انگار همه ی غم و غصه یهو یادش رفت. باز گل از گلش شکفت و گفت: جونم برات بگه خاتون، عین اون چند وقتی که تو راه بودیم رو داشتم دعا میکردم به درگاه خدا و امام رضا هم کاری کنه که از یه راه بی گمون اتفاقی بیوفته که این وصلت سر نگیره. تا اینکه رسیدیم مشهد و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد! آقام قصد ده روز کرده بود، ولی کاروانی که باهاش رفته بودیم بیشتر میموند. واسه همین سر ده روز که شد آقام گفت بایست برگردیم. هر بهونه ای آوردم که بیشتر بمونیم تا ببینم اتفاقی میوفته یا نه، آقام زیر بار نرفت. گفت: هم کار و بار مردم مونده زمین که بایست تحویل بدم، هم بیشتر از این خرجی سفر نداریم، هم مهمتر اینکه اکبر چشم به راهه تا برگردیم و علی رو دوماد کنه! گفت: همین یه دختر رو که بیشتر ندارم، میخوام یه عروسی مفصل برات بگیرم، عروسی هم که بی عروس نمیشه!
خلاصه خاتون سرت رو درد نیارم، روز یازدهم بود که بقچه مون رو بستیم و رفتیم گاراژ. یه جا گیرمون اومد تو یه کاروون که میرفت اصفهان و بعد هم از اونجا بایست یه کالسکه دیگه پیدا میکردیم بریم شیراز و بعد هم کازرون. میدونی که خاتون، این سفرا خودش یه عمریه. به خودم گفتم درسته امام رضا دست رد زد به سینه ام و براتم رو نداد، ولی باز خدا بزرگه، نبایست نا امید بشم. وقت رفتن برای آخرین بار وایسادم سمتی که میگفتن حرم اونطرفیه و سلام دادم و واسه آخرین بار از امام غریب خواستم که حاجتم رو بده.
بعد از دو هفته که تو راه بودیم، یه روز سر ظهر بود که شنفتم سر و صدا میاد از بیرون کالسکه. آقام تو چورت بود. اول محل ندادم. بعد که دیدم سر و دا داره زیادتر میشه و کالسکه یهو از جا کند و سورچی داره میتازونه، بیدارش کردم. ولوله ای افتاده بود تو کالسکه ی ما و همه ترسیده بودن. آخه تو کالسکه ی ما همه زن و بچه بودن و مردمون فقط آقای من بود و چندتا پسربچه ی نابالغ. کسی هم خبر نداشت چی به چیه. آقام پا شد و یه سرکی بیرون کشید و داد زد و با سورچی حرف زد. بعد تندی خودش رو کشید تو و داد زد، هر کی هرچیز قیمتی داره قایم کنه! دزد بهمون زده. پشتمونن، الان میرسن!!
همه شروع کردن به جیغ و داد. من ولی نشسته بودم و جم نمیخوردم. تو این فکر بودم که حتمی دعام گرفته و سر اینکه به علی شوور نکنم امام این راهزنا رو وسیله کرده تا حاجت منو داده باشه!
یه نگاه چپ به شهربانو کردم و پا شدم رفتم کنار سماور برای خودم چایی ریختم. گفتم: استغفرالله! چه حرفیه میزنی زن؟ امام بیاد واسه خاطر اینکه تو شوور نکنی به اون یارو، راهزن بفرسته که یه عده رو بدبخت و بیچاره کنه که تو به حاجتت برسی؟ این دیگه از اون حرفاست. دیگه پیش کسی اینو تعریف نکنی، بهت میخندن!!
گفت: نه خاتون! دیگه نمیگم. ولی خب دارم راستش رو میگم بهت. همینطور بود قضیه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…