🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۱۰ (قسمت هزار و ده)
join 👉 @niniperarin 📚
کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا…
گفت: اهل اینجا نیستم خاتون. بعد از اینکه سیل خونه زندگیمون رو برد رفتیم کازرون. آقام اونجا یه رفیق داشت، رفتیم پیشش. ننه ام تو همون سیل عمرش رو داد به شما. البته اینا که میگم مث خواب یادم میاد. مال خیلی سال پیشه. من کوچیک بودم. دو سه ساله. دیگه بعدش که عقلم رسید و دست چپ و راستمو شناختم تا یادم میاد تو همون کازرون بودیم. آقام هم زن نگرفت دیگه بعد از ننه ام. حتمی یا خیلی دوستش داشته یا خیلی از دستش کفری بوده!
اینو که گفت خندید. صورتش چال افتاد. گفت: تا همین چند ماه پیش از خونه به زور پامو بیرون گذاشته بودم چه رسه به کازرون. خیلی وقتا ننه سنبل، زن اکبر رفیق آقام، میومد و یه سری بهم میزد. دختر نداشت تا چندین سال. دوتا پسر داشت، علی و عمار، همبازی اونا بودم. واسه همین منو جای دخترش میدونست. تا اینکه زد و خدا بعد از سالها یه دختر بهش داد، دیگه بعدش جای دختر، شدم عروسش. منو که میدید ماچم میکرد و میگفت عروس خودمی. منم از خجالت سرخ میشدم. سرتو درد نیارم خاتون. تا اینکه چند ماه پیش یهو یه روز آقام اومد خونه و گفت بایست بریم سفر. کجا؟ زیارت امام رضا! وقتی رفتیم کازرون آقام شد شاگرد رفیقش اکبر. آهنگری داشت. حتم دارم رو رفاقت گفته بود براش شاگردی کنه، چون آقام تا قبلش سر رشته ای از آهنگری نداشت. گه گاهی به قول خودش یه اسبی نعل کرده بود ولی اهل کوره و پتک و آهن سرخ کردن نبود. بالاخره بعد از یه مدت برا خودش میشه اوستا و آهنگری راه میندازه. کار و کاسبیش خوب بود. میگشت خدا رو شکر.
اون روز تا اومد خونه گفت بار و بندیلت رو ببند یکی دو روز دیگه راه میوفتیم. تو راه برام گفت نذر کرده بوده که هر وقت وسعش رسید و منم از آب و گل دراومده بودم قبل از اینکه شوور کنم یه سفر با هم بریم زیارت. هم نذرش رو ادا کنه، هم اینکه به قول خودش بزار قبلش با آقات رفته باشی که یهو اگه شوورت نتونست ببرتت دلت نسوزه، اگر هم تونست که سرکوفت نباشه برات که تو خونه ی آقات حتی یه بار هم نرفته بودی سفر.
بعدش فهمیدم که اکبر منو خواستگاری کرده بوده برای علی پسرش.
گفتم: خب به سلامتی. حالا اینا چه رربطی داره به شوور کردنت به خان؟ مگه قرار نبوده تو زن علی بشی؟
خندید. گفت: چرا قرار بود. البته قراری که آقام و آقاش با هم گذاشته بودن. تازه تو راه فهمیدم که همچین حرفی بینشون بوده. قبل از رفتن چیزی بهم نگفت. منم تا شنفتم دلم یهو ریخت. آخه من روی علی همچین حسابی نمیکردم. مث داداش بود برام. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.
خلاصه همون اول راه منم نذر امام رضا کردم و ازش خواستم که این وصلت سر نگیره….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…