قسمت ۱۰۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۰۷ (قسمت هزار و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
داشت اینها رو میگفت که یکی در زد و اجازه ورود خواست. خودش بود…
یه نی قلیون دیلاق از در اومد تو. قیافه اش ای بدک نبود، ولی به پای هیچکدوم از زنای برزو تا الان نمیرسید. نمیدونم چه فکری کرده بود که رفته بود سراغ این. ابروهاش به هم پیوسته بود و طوری که ورداشته بود بهش اومده بود. پیدا بود قبل از این پاچه بزی بوده. رنگ و روش سفید بود و موهاش که دو ور صورتش از زیر چارقد زده بود بیرون مشکی. صداش نازک بود و شر و شوری تو چشماش نبود. همین که اومد تو سلام کرد. برزو جواب داد. بی اینکه کنجکاو بشه من کی ام و چکاره ام، همین که نگاش بهم افتاد به من هم سلام کرد. سر تکون دادم.
رو کرد به خان و گفت: امر کرده بودین خدمت برسم. انشالله که بهترین؟ از وقتی که به این حال افتادین تو بستر بیماری، خواب و خوراک ندارم خان…
بعد رو کرد به من و با چشمای نگرون گفت: قربونتون خانوم جان، شما یه چیزی بهشون بگین. الان که مریض احوال شدن وقت مراقبته منه ازشون، نمیزارن. خودشون هم که مراعات نمیکنن. طبیب قدغن کرده مشروبات و سیگار رو براشون. ولی اهمیتی نمیدن. همین دیشب دیدم باز دم پنجره ی اتاق ایستاده بودن و سیگار دود میکردن…
برزو گفت: حالا یه دقیقه هم که صدات کردم بیای داری گله و گله گذاری میکنی شهربانو؟
گفتم: حرص نخور خانوم. این خانها جد اندر جد سرتق بودن تو این مسائل. به حرف کسی گوش نمیدن. علی الخصوص اگه طبیب باشه!!
برزو براق شد بهم. گفت: لااله الی الله. حالا شما دوتا زن رسیدین به هم در دلتون وا شد؟
رو کرد به شهربانو و گفت: صدات کردم که حلیمه خاتون رو ببینی. دایه ی پسرم بوده. خسرو رو میگم. سالهای ساله اینجاست و محرم راز خان و اهل و عیالش! خواستم ببینیش که اگه فردای روز برام اتفاقی افتاد، بدونی میتونی رو حلیمه حساب کنی. این زن سوای بقیه اس!!
طوری که برزو داشت بهم نگاه میکرد و این حرفا رو میزد باورم نمیشد. تا حالا ندیده بودم اینجور ازم جلوی یکی دیگه تعریف کنه و بالا ببرتم.
شهربانو گفت: ایشالا خدا عمرت بده خاتون. جزای خیرت رو از دست مولا علی بگیری ایشالا. امیدت نا امید نشه هیچوقت به حق فاطمه ی زهرا! نمیدونم خان بهتون گفته یا نه، پنج ماهه باردارم، ولی همینکه خان حالش به هم خورد و افتاد تو بستر، روزگارم شد مث زهر. شب و روز دیگه خیالات دست از سرم ور نمیداره. اگه خدای نکرده یه اتفاقی براش بیوفته اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟ باز خوب شد شما رو دیدم. همدمی ندارم تو این عمارت که بخوام باهاش دو کلوم اختلاط کنم. صبح تا شوم یه سلام و خداحافظه با این کلفتها که دور و برم میپلکن و والسلام. باقی روز اختلاطم با این شمعدونیای پشت ارسیه، به اونها هم اگه نگم که میترکم…
برزو گفت: بسه دیگه شهربانو! حالا حرفای نگفته ات رو آوردی یه جا، اینجا بزنی؟ صدات کردم که حلیمه رو ببینی و همو بشناسین. حالا هم دیگه بسه. برو یکم به خودت و اون پدرسوخته ی تو شکمت برس، حرص بیخود هم به خودتو و اون نده. نمیخوام فردا که به دنیا اومد عقلش پارسنگ ورداره به خاطر این حرفا و کارا…
شهربانو یه سری تکون داد و یه چشمی گفت و راه افتاد که بره. وقت خداحافظی کردن گفت: اگه دوست داشتین خاتون یه سری به من بزنین یه استکان چایی با هم بخوریم….
سر تکون دادم.
تا رفت برزو گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…