قسمت ۱۰۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۰۶ (قسمت هزار و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: به به! چشمم روشن. پس بگو زنگوله پا تابوت داری پس میندازی و همه هم بی خبرن…
گفت: حالا که دیگه تو میدونی. فقط نشنفم عالم و آدم رو خبر کردی. نمیخوام کسی بدونه فعلا. سر همین هم گفتم زیاد از اتاق بیرون نیاد که تو چشم نباشه.
یه چشم و ابرو اومدم و گفتم: حق داری! منم بودم و سر پیری و با چندتا نوه، داشتم میزاییدم روم نمیشد کسی خبردار بشه. بعدش هم کی میخواد کاری به کار اینا داشته باشه؟
یه آهی کشید و گفت: ترسم از اینه که خسرو باهاش نسازه. اونم با اون عروسی که من دارم و شبانه روز داره تو گوش خسرو میخونه و مدام خلق و خو عوض میکنه.
گفتم: خسرو حق داره! اونم با اون بلاهایی که تو سرش آوردی. پیش خودش حساب میکنه از کجا معلوم فردا خسرو خان، پسر برزو خان، محض معرکه گیری آقاش سر پیری، ارث و میراثش بشه یه کاسه ی گدایی؟
صورتش رفت تو هم. گفت: این جفنگیات چیه میگی خاتون؟ مگه خسرو مغز خر خورده که همچین خیالات خامی بکنه؟
پا شدم. گفتم: چه بخوای چه نخوای این شازده ی که داری پس میندازی، حکم پوست خربزه رو داره زیر پای خسرو. تو هم بهتره قبل از اینکه وصیت سپردن اون ضعیفه وشازده اش رو به من بکنی، تکلیف ارث و میراث خسرو و من و همین شازده ات رو بکنی تا فردا بعد تو حرف و حدیث پیش نیاد، خیالت هم راحت باشه! حالا هم بهتره تا وقت هست یکی رو بفرستی پی خسرو که بیاد. از زبون خودت بشنفه بیشتر قبولدار میشه تا اینکه دور از جون بعد از خودت با واسطه از زبون این و اون بشنفه یا بخواد شک کنه به دست خطتت.
رفت تو فکر. بعد از چند دقیقه گفت: حرفت درسته! هرچند عهد کرده بودم با خودم که تا وقتی زنده ام دیگه راهش ندم تو این عمارت، ولی حالا اوضاع توفیر داره با قبل.
نوکرش که دم در بود رو صدا کرد و بهش سپرد یکی رو بفرسته ولایت به خسرو پیغوم بده که زود خودشو برسونه. بعد هم گفت: قبلش سر راهت شهربانو رو صدا کن بیاد اینجا کارش دارم!
ابروهام گره خورد تو هم. گفتم: چرا گفتی بیاد خان؟ میخوای بر و روی هووم رو به رخم بکشی یا شکم بالا اومده اش رو؟ انگاری یادت رفته یه روزی، اونوقتی که جوون بودم هیچکدوم اینا انگشت کوچیکه ی منم نبودن، حتی همون فخری چسان فسانی خدابیامرز. حالا که من پا تو سن گذاشتم و اون تازه آب رفته زیر پوستش میخوای فیسش رو بهم بدی؟ بیخود گفتی بیاد. شکل نکبتش رو ببینم که چی بشه؟
گفت: بازم که خزعبلات رو شروع کردی حلیمه. این حرفا چیه؟ صداش کردم که هم تو اونو بشناسی هم اون تو رو. بایست بهش بگم که اگه خدای نکرده اتفاقی افتاد بتونه بهت اعتماد کنه؟
داشت اینها رو میگفت که یکی در زد و اجازه ورود خواست. خودش بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…