قسمت ۱۰۰۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۰۴ (قسمت هزار و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
یه روز که صدای ساز و نقاره بلند شد فهمیدم که باز دسته گل به آب داده. اسم این یکی رو هم گذاشته بود شهربانو….
این یکی بی سر و صدا بود. البته بعدا فهمیدم. تا مدتها که احازه ی رفتن به اونور عمارت رو نداشتم. یکی دو باری هم خواستم که دزدکی برم و سرکی بکشم. نشد. خان بپا گذاشته بود برام. تا چند ماهی ندیدمش. خسرو هم اجازه ی برگشت نداشت.
ولی بالاخره دیدمش. یه روز که ناهار برام آورده بود یکی از همین دخترای مطبخ، گفت خان دستور داده بعد از ناهار برم دیدنش! کفری بودم از دستش. نمیخواستم برم. ولی بعد رو حساب اینکه برم یه سر و گوشی آب بدم اونور و ببینم چه خبره و کی به کیه، رفتم.
رخت نو و درست حسابی هم پوشیدم و همون کفشایی که فخری یه روزی بهم داده بود رو از تو گنجه در آوردم و پام کردم. حتم کردم بعد از این مدت برزو میخواد زن جدیدش رو بهم نشون بده و به رخم بکشه. منم نمیخواستم وقتی با این هووم روبرو میشم به چشم کلفت بهم نگاه کنه.
یادم به اون روزای فخری افتاد و طوری که راه میرفت و خودی نشون میداد تو جمع اعیون. سعی کردم یادم بیاد چطوری اداش رو در می آوردم و همونطوری راه برم! پله های عمارت خان رو که میرفتم بالا حس میکردم هرچی چشم اون دور و بره داره منو نظاره میکنه. لابد پیش خودشون داشتن میگفتن این حلیمه همون حلیمه اس که اینقدر با وقار و بزرگ داره میره سراغ برزو خان!
توی راهرو که رسیدم یه دختره ایستاده بود. نمیشناختم. پیش خودم گفتم نکنه اینه هووم؟ یه ذره چپ چپ و با غیظ نگاش کردم. گفتم: تازه اومدی اینجا؟
سر تکون داد. توپیدم بهش: زبون یه مثقالی رو نمیتونی تکون بدی که این کله ی دو منی رو بالا و پایین میکنی؟ بگو ببینم تو چکاره ای اینجا؟
ترسید. گفت: به بزرگی خودتون ببخشین خانوم. ناواردم هنوز. من ندیمه ی شهربانو خانومم. گفتن اینجا بایستم که هر وقت کاری داشتن صدا کنن.
فهمیدم این نیست. نرم شدم باهاش. گفتم: برزو خان کجاس؟ امر کرده بود برم به دیدنش.
گفت: دراز کشیدن تو اتاقشون. میخواین بیام نشونتون بدم؟
گفتم: لازم نکرده. خودم بلدم کجاس.
رفتم. در اتاق برزو رو که زدم یکی از نوکراش باز کرد. عجیب بود برام. رو حسابش برزو هیچوقت نوکرا رو نمیگذاشت بمونن پیشش تو اتاق. اگر هم کسی بود بیرون در می ایستاد.
در رو پیش کرد و گفت: حلیمه خاتونه خان…
صدای برزو اومد: بگو بیاد، خودتم بمون بیرون…
در رو باز کرد و اشاره کرد برم داخل و خودش هم اومد بیرون. توی اتاق که رفتم دیدم برزو افتاده روی تخت و رنگ به رو نداره!
سلام کردم. جواب داد. رفتم ایستادم کنار تخت و زل زدم بهش. هنوز عوض نشده بود. ولی ته ریشی که در آورده بود سن و سالش رو بیشتر نشون میداد. پیدا بود دو سه روزی هست که یه خودش نرسیده.
گفت: طبیب گفته چند روزی بایست بمونم تو رختخواب. پریروز بود یهو نفهمیدم چی شد، دستم درد گرفت و بعد هم سینه ام تیر کشید و عرق کردم. افتادم. حالم که جا اومد دیدم طبیب بالاسرمه. میگه از قلبته. بایست پرهیز کنم و چند روزی استراحت…
این برزو خان اون برزو خانی نبود که تو این مدت دیده بودم. تکیده شده بود و بیشتر از اون پیدا بود که ترسیده. حتم داشتم ترس ورش داشته بود که امروز و فرداییه!
گفت: راستش صدات کردم اینجا که یه چیزی رو بهت بگم. بد کردم در حقت میدونم. ولی امین تر از تو سراغ ندارم حلیمه. نمیتونم به کسی اعتماد کنم! میدونم هرچقدر هم بدی کرده باشم در حقت، ولی تو روم رو زمین نمیندازی و کاری که ازت میخوام رو نه نمیگی…
گفتم: از کجا معلوم؟
گفت: میشناسمت بعد از این همه سال. زنمی! حرف بیخود که نمیزنم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…