قسمت ۱۰۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۰۰۳ (قسمت هزار و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: حکم اینه، خسرو و اهل و عیالش میرن قلعه، همونجا سر میکنن، وقتی من مردم اگه خواستن برمیگردن اینجا. ولی تا اونوقت نمیخوام چشمم به هیچکدوم بیوفته! شهربانو هم -توران رو میگفت- خواست با اونا میره، نخواست سه طلاقه اش میکنم که راهشو کج کنه طرف خونه ی جمشید خان امتحان الدوله! حلیمه هم میره تو عمارت خودش ته باغ، حق اینور اومدن هم نداره. یه خورد و خوراک میخواد که میسپارم هر وعده بیارن تحویل بدن…
روش رو کرد بهم و گفت: ولی اینور اومدی، نیومدی! تو رو هم نمیفرستم بری فقط و فقط به خاطر اون روزی که اومدی همرام تا سیاه چادرای قلی خان! همه تون ملتفت شدین؟
توران که زل زده بود به گلهای قالی و پلک نمیزد. سحرگل و خسرو هم خیره شده بودن تو چشمهای همدیگه. من اومدم حرف بزنم که خسرو گفت: حکم حکم شماست آقاجون!…
برزو داد زد: آقاجون مرد. منبعد من فقط برزو خانم!
خسرو سعی کرد خودشو یکم جابجا کنه و گفت: هرچی شما بگی برزو خان! قبل از این حرفا و قضایا من قصد کرده بودم برم قلعه ساکن بشم! حرفی نیست. فقط به نظرم عجولانه تصمیم نگیرین. حکمی که برای توران آغا دادین….
برزو پرید تو حرفش و گفت: حکم همینه که گفتم. اما و اگر هم نداره. سنگ یه من دومنه، هر کی اما بیاره تو کار سر و کارش با منه. حالا هم یالا، زودتر جمع کنین و برین. تا غروب نبینم هیچکدوم اینجا باشین…
گفتم: ولی خسرو خان با این حالی که داره نمیتونه این همه راهو بره.
گفت: ماتهتش جر خورده، پاهاش که چلاق نشده! سوار گاریش کنین دراز کش بره.
منتظر بودم توران یه چیزی بگه. ولی انگار براش علی السویه بود. حتی به برزو نگاه هم نکرد. انگار برزو هم منتظر حرف توران بود، چون قبل از رفتن برگشت چند لحظه ای خیره شد بهش، وقتی دید توران نگاهش نمیکنه، رو گردوند و با قدمهای محکم از پنج دری رفت بیرون.
همینکه خان رفت، سحرگل شروع کرد به ناله و نفرین کردن: الهی روز خوش نبیه تو زندگیش. الهی ما که میریم سیاه زخم بگیره و بمیره، عذاب دنیا و آخرت کمش باشه، لعنت به بالا و پایینش….
خسرو غرید: بسه زن. چقدر گفتم خودمون بریم قلعه؟ بایست حتما آقام سبکمون میکرد و مینداختمون بیرون؟…
رفتم کنار توران نشستم و گفتم: خانوم شما هم با اینا میرین قلعه ی توی ولایت؟
نگاهش رو آروم از گلهای قالی گرفت و سرچرخوند طرفم و گفت: قلعه ای که مال خان باشه، با اینجا هیچ توفیری نداره! آدم بایست جایی بره که فردا که افتاد و مرد چندتا باشن هفت قدم پشت تابوتش راه بیان. من میرم خونه ی آقام، هرچی باشه اونجا مرده و زنده، عزت و احترامم سر جاشه! شماها هم خیال کردین این برزو خان که چپ افتاده باهامون، از کاراش پشیمونه و ما رو هم سر این کارایی که کردیم داره میفرسته از اینجا بیرون؟ زهی خیال باطل. اون داره ما رو دک میکنه که هر کاری دلش خواست بی سر خر و مزاحم بکنه! همینکه پامون رو از اینجا بزاریم بیرون، اگه نره اون صفیه رو برگردونه، حتم دارم میره و یکی دیگه رو میگیره میاره اینجا…
راست میگفت خواهر! هنوز به ماه نکشیده بود که خسرو اینها رفته بودن قلعه و توران هم رفته بود خونه ی آقاش، که برزو خان دست یکی دیگه رو گرفت، آورد توی عمارت. منم که حق بیرون رفتن از عمارت خودم رو نداشتم، یه روز که صدای ساز و نقاره بلند شد فهمیدم که باز دسته گل به آب داده. اسم این یکی رو هم گذاشته بود شهربانو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…