قسمت ۹۵۵

داستان🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۹۵ (قسمت نهصد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
سحرگل که چشمش افتاد به صفیه پقی زد زیر گریه.
گفت: این بچه همسن و سال بچه های خودته خسرو. میخواد بچگی کنه هنوز. بشه زن آقات نمیتونه از اونها دوری کنه، ترسم از اینه که چشم و گوش اونا هم واز بشه و هنوز بالغ نشده از راه به در بشن!
گفتم: تازه این ننه بالاسرش نبوده که بخواد در مورد این چیزا هوشیارش کنه. اون آقای خاک برسرش هم حتمی اینو چشم و گوش بسته سر صنار سه شاهی داده دست برزو خان! معلوم نیس چقدر از خان گرفته و این طفلک رو فروخته بهش!
توران که اونطرف سر صفیه رو گرم کرده بود، اونو گذاشت به حال خودش و اومد تو جمع ما. گفت: هان خسرو خان؟! حرفایی که زدی یادته؟ الان ببینم چند مرده حلاجی. ببینم چاقوهایی که ساختی دسته داره یا همه حرفات باد هوا بود.
خسرو گفت: من از چیزی خبر نداشتم. همین که نبودم این دسته گل رو به آب داده خان. حالا هم آبیه که ریخته. نمیشه به این راحتی جمع و جورش کرد. چندتا رو فرستادم که اعیونایی که مراوده دارن با آقام رو خبر کنن بیان، بقیه هم که تو عمارت بودن مث من و شما، کور که نبودن، دیدن خان دست یکی رو گرفته و از کالسکه پیاده کرده و همه رو حواله داده به امشب برای سور.
گفتم: هیچ راهی نیس، مگه اینکه صاف و پوستکنده با خود برزو خان حرف بزنین و منصرفش کنین.
سحرگل که همچنان داشت آبغوره میگرفت گفت: ساده این؟ کی تا حالا تونستین برزو خان رو مجاب کنین راجع به یه چیزی که حالا دفعه ی دومش باشه؟ کاش زبونم بریده بود و اونوقتی که خسرو گفت از اینجا بریم نه نیاورده بودم رو حرفش…
توران گفت: راهش همینه که حلیمه میگه. بایست با خان حرف زد. من خودم میرم سر وقتش.
خسرو پا شد و گفت: نه! تو تازه اومدی، به اندازه شناخت نداری، برزو خام هم خیلی حساب نمیبره و حرف شنوی نداره ازت. بهتره دایه بره و باهاش حرف بزنه. هرچی باشه سالهای ساله تو این خونه بوده و تو غم و شادی خان مث ننه ام کنارش بوده. حتی وقتی قلی خان اسیرش کرد این دایه بود که همراش رفت. بهتره تو باهاش حرف بزنی دایه.
همه ی نگاهها دوخته شد به من. گفتم: آخه من…
توران پرید تو حرفم: راست میگه خسرو خان، اگه و اما نیار تو کار. یکی بایست الان باهاش حرف بزنه که عاقبت یه نتیجه ای داشته باشه. بحث من و تویی نیست حالا. همین طفلک زبون بسته گناه داره، هم پای آبرو و زندگی بقیه مون وسطه.
قبول کردم به ناچار. راستش خواهر دیدم درست میگن! هیچکدوم اندازه خودم عقل و جربزه ندارن تو این کار.
رفتم و برزو خان رو پیداش کردم. تو اتاقش بود. در زدم، رفتم تو. تازه از حموم اومده بود و ولنگار افتاده بود رو تختش.
گفت: هان؟ تموم شد؟ زود سر و تهش رو هم آوردی. مونده هنوز تا مهمونی راه بیوفته. حواست باشه بزک دوزکش نریزه به هم تا اونوقت!
گفتم: آره! تموم شد. فقط یه چیزایی مونده هنوز که بایست روشن بشه تا بزک دخترک هم تموم بشه!
گفت: دوباره میخوای پر حرفی کنی؟
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…