قسمت ۹۹۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۹۴ (قسمت نهصد و نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
مونده بودم خواهر چی بایست جوابشو بدم. هرچی لعنت بود تو دلم حواله ی برزو و کس و کار مرده و زنده اش کردم.
گفتم بشینه تا برگردم. در رو هم از پشت چفت کنه و روی هیچکی باز نکنه غیر از خودم. فرز رفتم سراغ توران. نشسته بود تو اتاق و غمبرک زده بود. منو که دید روی خوش نشون نداد. سگرمه هاش تو هم بود و عنق.
گفت: هان؟ خان که بهت امر و نهی میکنه خوب بدو بدو اطاعت میکنی. رفتی با زن جدیدش وا ببندی؟
اصلا حال و حوصله ی گوشه کنایه هاش رو نداشتم. ولی صبوری کردم خواهر. گفتم: گله و گله گذاری رو بزار برای بعد. چشمت روشن خانوم! میدونی خان چه دسته گلی برات به آب داده؟
گوشهاش رو تیز کرد و چشمای پرسونش رو دوخت بهم. گفت: این روزا که دیگه عمارت گلبارون شده از دسته گلایی که همه دارن به آب میدن! بگو ببینم چه خبره.
گفتم: نمیدونم برزو خان رو چیز خورش کردن یا راستی راستی خودشو زده به اون راه! این دختری که گرفته و آورده بچه اس، اصلا تو باغ نیس، هنوز نرسیده که بشه بچینیش، اونوقت خان دستشو گرفته آوردتش اینجا! نمیدونم شرم و حیا نکرده؟ جای نوه اشه این بچه. به زور ده سالش میشه.
توران که دهنش واز مونده بود گفت: اینا که ادعای فهم و کمالاتشون تا عرش رفته و باهاش کـون رعیت رو پاره کردن دیگه چرا؟ کو؟ کجاس دختره؟
دستش رو گرفتم و همرام بردم. صفیه رو که دید کم مونده بود پس بیوفته. منو کشید کنار و گفت: برزو شوورمه ولی به خداوندی خدا اگه بخواد این بچه رو امشب ببره تو حجله، پا میزارم رو همه چی. بایست از رو نعش من رد بشه.
گفتم: مگه ما حریفش میشیم خانوم؟ برزو خانه، هر کاری عشقش بکشه میکنه.
گفت: غلط کرده مرتیکه ی دبنگ. من که چند وقتی بیشتر نیس اومدم اینجا، ولی ترسم از اینه که نکنه مرتیکه از اول بچه باز بوده و حالا داره عقده هاش رو بروز میده!
زیر و بالای دستم رو گاز گرفتم و گفتم: خدا به دور. نگین خانوم. من سالهاست اینجام، همچین چیزی اگه بود حتمی خبر دار میشدم. نمیتونست پنهون کنه…
گفت: من حواسم به این دختر هستف تو برو خسرو رو خبر کن، ببین اون که دنبال خان همه جا راه میوفته چرا گذاشته همچین کاری بکنه.
گفتم: حتم دارم اونم بی خبره. دختره رو تو قبرستون دیده و پسندیده. تو خاکسپاری همون هووتون که مرد. اگه بود نمیگذاشت اینطور بشه. ولی بد فکری نیس. بزار بهش بگم شاید کاری از دستش براومد.
صفیه رو سپردم دست توران و رفتم سراغ خسرو. کلی گشتم تا بالاخره پیداش کردم. قضیه رو که فهمید کم مونده بود پس بیوفته. با کف دست محکم کوفت تو پیشونیش و گفت: خدا به خیر کنه! همه اش به یور، بی آبروییش به یور…
رفت سحرگل رو خبر کرد که با هم بریم تو اتاقی که صفیه رو قرار بود بزک کنیم. سحرگل که چشمش افتاد به صفیه پقی زد زیر گریه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…