قسمت ۹۹۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۹۹۱ (قسمت نهصد و نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو صدای مسلم دربون اومد که داد زد: برزو خان برگشتن….
جفتمون سر چرخوندیم طرف صدا. توران گفت: درست شنفتم؟
گفتم: اگه شنفتین که برزو خان برگشته، آره…
پاشد و دوید. گفت: بایست قبل از خسرو ببینمش…
دویدم دنبالش. گفتم: اون الان خسته و هلاکه خانوم. یه طورایی عزادار اون دختره هم هست. دل و دماغ نداره. بعد از این چند وقتی که نبوده، خوب نیست گله و گله گذاری!
گفت: همونقدری که اون نبوده و تو عذاب بوده، چند کرور بیشترش رو من کشیدم. نمیتونم لال بشم که به تیریج قباش بر نخوره! میخواد روی سگش بالا بیاد؟ خب بیاد!
به خودم گفتم: تو هم عقلت پاره سنگ ور میداره حلیمه. بزار هر غلطی میخواد بکنه. تازه بیشتر خودشو از چشم برزو خان میندازه. تو هم که همینو میخوای…
گفتم: حق با شماست خانوم. نا سلومتی مردی گفتن، زنی گفتن. شوور که نبایست اینقدر سرخود باشه!
توران قدمهاش رو تند تر کرد. همینکه رسیدیم تو حیاط جلویی برزو خان داشت از اسب پیاده میشد. خسرو هم اومده بود بیرون و ایستاده بود رو پله ها. نگاهش چرخید طرف ما و یه سری برای توران تکون داد. توران محل نگذاشت و آروم راه افتاد که بره طرف برزو خان که همون وقت یه کالسکه وارد عمارت شد. چند تا از آدمای خان هم دنبال کالسکه میومدن، یه طوری که هر کی نمیدونست خیال میکرد دارن یسل میکشن طرف عمارت.
توران ایستاد. رفتم چفتش ایستادم. گفتم: مبارک کالسکه ی جدید خان باشه! انگار همچین سخت هم بهش نگذشته. دل و دماغ کالسکه ی نو خریدن داشته!
خسرو داشت از پله ها می اومد پایین که بره سراغ برزو خان. توران که انگار داره رقابت میکنه با خسرو، اینبار راه افتاد و تندی رفت طرف برزو که داشت حمایل از کمر باز میکرد. توران رو دید، ولی خیلی به رو نیاورد. حمایل را داد دست یکی از آدماش و گفت: چرا معطلین؟ کرسی بزارین جلوی در کالسکه.
سورچی فرز پرید پایین و یه کرسی از بغل نشیمن کالسکه کشید بیرون و گذاشت جلوی در و در رو باز کرد.
من و توران از اینطرف و سحرگل از پشت ارسی اتاق و خسرو روی پله ها خشکمون زد و دهنمون باز موند از تعجب. یه دختر با رخت و دومن رنگی و گل گلی، با یه پارچه ی تور صورتی رو سرش پاش رو گذاشت از کالسکه بیرون. برزو رفت جلو و دستش رو گرفت. دختر که پیاده شد، برزو خان داد زد: چرا معطلین؟ بزن و بکوب راه بندازین، کف بزنین و کل بکشین و خوش باشین. غذای مفصل حاضر کنین با شراب و شیرینی!!
آدمای خان چندتا تیر هوایی در کردن و بعد هم دستمال دست گرفتن جلوی خان و شروع کردن به رقصیدن…
برزو داد زد: آهای خسرو! بساط جشن رو حاضر کن. نمیخوای تاوان کارت لااقل بیای جلو و تبریک بگی؟!!
من و توران خشکمون زده بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…